دیگه هیچوقت به هیچکس اعتماد نکن.
N.Zahra.M
«مهم نیست من یا تو یا هر کس دیگهای چهفکری میکنیم. درست نیست. نمیشه همینجور راه افتاد و زندگی مردم رو ازشون دزدید.»
N.Zahra.M
«همیشه امید وجود داره.»
N.Zahra.M
«و این عین حقیقته. همیشه امید وجود داره، همیشه. فقط آدم نمیدونه زندگی یا مرگ ممکنه چی با خودشون به همراه بیارن. به نظرم همهمون میدونیم که دنیا کمی پیچیدهتر از چیزی شده که تصور میکردیم.»
N.Zahra.M
صبح زود، برایسون با سقلمهای بیدارش کرد. «تمام شب حسابی خروپف میکردی! گمونم دیگه وقتشه وجود تنبلت رو از توی رختخواب بکشی بیرون. صدای چمنزن میدادی پسر. همهش کابوس گریوِرها رو میدیدم.»
مایکل احساس میکرد در تاریکترین گوردخمهٔ اعماق جهنم از مرگ برخاسته بود. نالهای طولانی سر داد اما حالوروزش بهتر نشد. «گریور؟! خدایی؟! خیال میکردم مامان و بابات اون بازی رو قدغن کرده بودن.»
برایسون خیره نگاهش کرد و دوتایی زدند زیر خنده. شاید زندگی واقعاً ادامه داشت.
کتاب زندگی