بریدههایی از کتاب زنده به گور
۳٫۷
(۲۶)
بهآسودگی خواهم مرد، چه اهمیتی دارد که دیگران غمگین بشوند یا نشوند، گریه بکنند یا نکنند.
Hossein shiravand
تیک و تاک ساعت همینطور بغل گوشم صدا میدهد. میخواهم آن را بردارم از پنجره پرت بکنم بیرون، این صدای هولناک که گذشتن زمان را در کلهام با چکش میکوبد!
سمیه جنگی
هرچه فکر میکنم هیچ چیز مرا به زندگی وابستگی نمیدهد، هیچچیز و هیچکس...
سمیه جنگی
فکر هر آدم عاقلی را دیوانه میکند
مهدی
میدیدم که برای زندگی درست نشده بودم
سمیه جنگی
راستی کسانی که در اولین روزهای ازدسترفتن عزیزی به ناله و شیون مینشینند اگر ناگهان آن آدم را زنده و سالم دربرابر خود ببینند چه میکنند؟
Hossein shiravand
خوب بود میتوانستم کاسه سر خودم را باز بکنم و همه این توده نرم خاکستری پیچپیچ کله خودم را درآورده بیندازم دور، بیندازم جلو سگ.
هیچکس نمیتواند پیببرد. هیچکس باور نخواهد کرد، به کسی که دستش از همهجا کوتاه بشود میگویند: برو سرت را بگذار بمیر؛ اما وقتی که مرگ هم آدم را نمیخواهد، وقتی که مرگ هم پشتش را به آدم میکند، مرگی که نمیآید و نمیخواهد بیاید...!
همه از مرگ میترسند، من از زندگی سمج خودم.
چقدر هولناک است وقتی که مرگ آدم را نمیخواهد و پس میزند!
طلا در مس
نه یک احساساتی هست، یک چیزهایی هست که نه میشود به دیگری فهماند، نه میشود گفت؛ آدم را مسخره میکنند، هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت میکند. زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است.
مــریم
اگر اژدها هم مرا بزند، اژدها میمیرد!
مــریم
چه خوب بود اگر همهچیز را میشد نوشت. اگر میتوانستم افکار خودم را به دیگری بفهمانم، میتوانستم بگویم. نه یک احساساتی هست، یک چیزهایی هست که نه میشود به دیگری فهماند، نه میشود گفت؛ آدم را مسخره میکنند، هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت میکند. زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است.
Shivayi
من همیشه زندگانی را به مسخره گرفتم، دنیا، مردم همهش به چشم یک بازیچه، یک ننگ، یک چیز پوچ و بیمعنی است.
Nazanin
خوب بود میتوانستم کاسه سر خودم را باز بکنم و همه این توده نرم خاکستری پیچپیچ کله خودم را درآورده بیندازم دور، بیندازم جلو سگ.
مــریم
شاید ظاهرآ میخندیدم یا بازی میکردم؛ ولی در باطن کمترین زخمزبان یا کوچکترین پیشآمد ناگوار و بیهوده ساعتهای دراز فکر مرا به خود مشغول میداشت و خودم، خودم را میخوردم. اصلا مردهشور این طبیعت مرا ببرد
مــریم
به مردههایی که تن آنها زیر خاک از هم پاشیده شده بود، رشک میبردم. هیچوقت یک احساس حسادتی به این اندازه در من پیدا نشده بود. بهنظرم میآمد که مرگ یک خوشبختی و یک نعمتی است که بهآسانی به کسی نمیدهند.
زنده به گور
این سرنوشت است که فرمانروایی دارد؛ ولی در همین حال این من هستم که سرنوشت خودم را درست کردهام، حالا دیگر نمیتوانم از دستش بگریزم، نمیتوانم از خودم فرار بکنم.
Bookworm
ولی یک فکر است که دارد مرا دیوانه میکند، نمیتوانم جلو لبخند خودم را بگیرم. گاهی خنده بیخ گلویم را میگیرد. آخرش هیچکس نفهمید ناخوشی من چیست،
رِ
میدانستم که در این بازیگرخانه بزرگ دنیا هر کسی یکجور بازی میکند تا هنگام مرگش برسد.
کاربر ۱۶۷۵۵۷۴
فکر هر آدم عاقلی را دیوانه میکند
مهدی
به بیرون نگاه میکردم، مردمی که در آمد و شد بودند، سایههای سیاه آنها، اتومبیلها که میگذشتند از بالای طبقه ششم عمارت، کوچک شده بودند. تن لختم را تسلیم سرما کرده بودم و به خودم میپیچیدم، همانوقت این فکر برایم آمد که دیوانه شدهام. به خودم میخندیدم، به زندگانی میخندیدم، میدانستم که در این بازیگرخانه بزرگ دنیا هر کسی یکجور بازی میکند تا هنگام مرگش برسد.
مهدی
یک چیزهایی هست که نه میشود به دیگری فهماند، نه میشود گفت؛ آدم را مسخره میکنند، هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت میکند. زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است.
Bookworm
خوب بود که آدم با همین آزمایشهایی که از زندگی دارد، میتوانست دوباره به دنیا بیاید و زندگانی خودش را از سر نو اداره بکند!
Bookworm
نمیدانم همه را منتر کردهام، خودم منتر شدهام
رِ
همینقدر میدانم که از خودم بدم میآید؛ میخورم از خودم بدم میآید، راه میروم از خودم بدم میآید، فکر میکنم از خودم بدم میآید. چه سمج! چه ترسناک!
Nazanin
ولی نمیدانم چرا مرگ ناز کرد؟ چرا نیامد؟
mahdieh.sarihi
الان نه از زندگی خوشم میآید و نه بدم میآید، زندهام بدون اراده، بدون میل، یک نیروی فوقالعادهای مرا نگه داشته. در زندان زندگانی زیر زنجیرهای فولادین بسته شدهام، اگر مرده بودم، مرا میبردند در مسجد پاریس بهدست عربهای بیپیر میافتادم، دوباره میمردم، از ریخت آنها بیزارم. در هر صورت به حال من فرقی نمیکرد. پس از آنکه مرده بودم اگر مرا در مبال هم انداخته بودند برایم یکسان بود،
طلا در مس
خوب بود میتوانستم کاسه سر خودم را باز بکنم و همه این توده نرم خاکستری پیچپیچ کله خودم را درآورده بیندازم دور، بیندازم جلو سگ.
هیچکس نمیتواند پیببرد. هیچکس باور نخواهد کرد، به کسی که دستش از همهجا کوتاه بشود میگویند: برو سرت را بگذار بمیر؛ اما وقتی که مرگ هم آدم را نمیخواهد، وقتی که مرگ هم پشتش را به آدم میکند، مرگی که نمیآید و نمیخواهد بیاید...!
همه از مرگ میترسند، من از زندگی سمج خودم.
چقدر هولناک است وقتی که مرگ آدم را نمیخواهد و پس میزند!
طلا در مس
حس میکردم که مرا با افتضاح از جامعه آدمها بیرون کردهاند. میدیدم که برای زندگی درست نشده بودم،
عرفان
خوب بود میتوانستم کاسه سر خودم را باز بکنم و همه این توده نرم خاکستری پیچپیچ کله خودم را درآورده بیندازم دور، بیندازم جلو سگ.
Bookworm
در این بازیگرخانه بزرگ دنیا هر کسی یکجور بازی میکند تا هنگام مرگش برسد.
Bookworm
گاهی دیوانگیم گل میکند، میخواهم بروم دور، خیلی دور، یک جایی که خودم را فراموش بکنم. فراموش بشوم، گم بشوم، نابود بشوم، میخواهم از خود بگریزم، بروم خیلی دور، مثلا بروم در سیبریه، در خانههای چوبین زیر درختهای کاج، آسمان خاکستری، برف، برف انبوه میان موجیکها، بروم زندگانی خودم را از سر بگیرم. یا، مثلا بروم به هندوستان، زیر خورشید تابان، جنگلهای سربههمکشیده، مابین مردان عجیب و غریب، یک جایی بروم که کسی مرا نشناسد، کسی زبان مرا نداند، میخواهم همهچیز را در خود حس بکنم؛ اما میبینم برای این کار درست نشدهام.
T
حجم
۸۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۳
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
حجم
۸۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۳
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
قیمت:
۱۶,۰۰۰
۸,۰۰۰۵۰%
تومان