
بریدههایی از کتاب زنده به گور
۳٫۸
(۴۱)
بهآسودگی خواهم مرد، چه اهمیتی دارد که دیگران غمگین بشوند یا نشوند، گریه بکنند یا نکنند.
Hossein shiravand
فکر هر آدم عاقلی را دیوانه میکند
مهدی
تیک و تاک ساعت همینطور بغل گوشم صدا میدهد. میخواهم آن را بردارم از پنجره پرت بکنم بیرون، این صدای هولناک که گذشتن زمان را در کلهام با چکش میکوبد!
سمیه جنگی
میدیدم که برای زندگی درست نشده بودم
سمیه جنگی
هرچه فکر میکنم هیچ چیز مرا به زندگی وابستگی نمیدهد، هیچچیز و هیچکس...
سمیه جنگی
همه گمان میکنند بچه خوشبخت است. نه، خوب یادم است. آنوقت بیشتر حساس بودم، آنوقت هم مقلد و آبزیرکاه بودم. شاید ظاهرآ میخندیدم یا بازی میکردم؛ ولی در باطن کمترین زخمزبان یا کوچکترین پیشآمد ناگوار و بیهوده ساعتهای دراز فکر مرا به خود مشغول میداشت و خودم، خودم را میخوردم. اصلا مردهشور این طبیعت مرا ببرد
مهراب
راستی کسانی که در اولین روزهای ازدسترفتن عزیزی به ناله و شیون مینشینند اگر ناگهان آن آدم را زنده و سالم دربرابر خود ببینند چه میکنند؟
Hossein shiravand
خوب بود میتوانستم کاسه سر خودم را باز بکنم و همه این توده نرم خاکستری پیچپیچ کله خودم را درآورده بیندازم دور، بیندازم جلو سگ.
هیچکس نمیتواند پیببرد. هیچکس باور نخواهد کرد، به کسی که دستش از همهجا کوتاه بشود میگویند: برو سرت را بگذار بمیر؛ اما وقتی که مرگ هم آدم را نمیخواهد، وقتی که مرگ هم پشتش را به آدم میکند، مرگی که نمیآید و نمیخواهد بیاید...!
همه از مرگ میترسند، من از زندگی سمج خودم.
چقدر هولناک است وقتی که مرگ آدم را نمیخواهد و پس میزند!
طلا در مس
من همیشه زندگانی را به مسخره گرفتم، دنیا، مردم همهش به چشم یک بازیچه، یک ننگ، یک چیز پوچ و بیمعنی است.
Nazanin
اگر اژدها هم مرا بزند، اژدها میمیرد!
مــریم
خوب بود میتوانستم کاسه سر خودم را باز بکنم و همه این توده نرم خاکستری پیچپیچ کله خودم را درآورده بیندازم دور، بیندازم جلو سگ.
مــریم
شاید ظاهرآ میخندیدم یا بازی میکردم؛ ولی در باطن کمترین زخمزبان یا کوچکترین پیشآمد ناگوار و بیهوده ساعتهای دراز فکر مرا به خود مشغول میداشت و خودم، خودم را میخوردم. اصلا مردهشور این طبیعت مرا ببرد
مــریم
الان نه از زندگی خوشم میآید و نه بدم میآید، زندهام بدون اراده، بدون میل، یک نیروی فوقالعادهای مرا نگه داشته. در زندان زندگانی زیر زنجیرهای فولادین بسته شدهام
مهراب
چه خوب بود اگر همهچیز را میشد نوشت. اگر میتوانستم افکار خودم را به دیگری بفهمانم، میتوانستم بگویم. نه یک احساساتی هست، یک چیزهایی هست که نه میشود به دیگری فهماند، نه میشود گفت؛ آدم را مسخره میکنند، هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت میکند. زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است.
Shivayi
نه یک احساساتی هست، یک چیزهایی هست که نه میشود به دیگری فهماند، نه میشود گفت؛ آدم را مسخره میکنند، هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت میکند. زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است.
مــریم
این سرنوشت است که فرمانروایی دارد؛ ولی در همین حال این من هستم که سرنوشت خودم را درست کردهام، حالا دیگر نمیتوانم از دستش بگریزم، نمیتوانم از خودم فرار بکنم.
Bookworm
ولی یک فکر است که دارد مرا دیوانه میکند، نمیتوانم جلو لبخند خودم را بگیرم. گاهی خنده بیخ گلویم را میگیرد. آخرش هیچکس نفهمید ناخوشی من چیست،
رِ
میدانستم که در این بازیگرخانه بزرگ دنیا هر کسی یکجور بازی میکند تا هنگام مرگش برسد.
کاربر ۱۶۷۵۵۷۴
به مردههایی که تن آنها زیر خاک از هم پاشیده شده بود، رشک میبردم. هیچوقت یک احساس حسادتی به این اندازه در من پیدا نشده بود. بهنظرم میآمد که مرگ یک خوشبختی و یک نعمتی است که بهآسانی به کسی نمیدهند.
زنده به گور
فکر هر آدم عاقلی را دیوانه میکند
مهدی
ولی نمیدانم چرا مرگ ناز کرد؟ چرا نیامد؟
mahdieh.sarihi
زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است.
ساغر
کاغذ و مداد را برداشتم، میخواهم بنویسم، نمیدانم چه؟ یا اینکه مطلبی ندارم و یا از بس که زیاد است نمیتوانم بنویسم. این هم خودش بدبختی است. نمیدانم نمیتوانم گریه بکنم. شاید اگر گریه میکردم اندکی به من دلداری میداد! نمیتوانم. شکل دیوانهها شدهام.
ساغر
حس میکردم که مرا با افتضاح از جامعه آدمها بیرون کردهاند. میدیدم که برای زندگی درست نشده بودم،
ویماند
به بیرون نگاه میکردم، مردمی که در آمد و شد بودند، سایههای سیاه آنها، اتومبیلها که میگذشتند از بالای طبقه ششم عمارت، کوچک شده بودند. تن لختم را تسلیم سرما کرده بودم و به خودم میپیچیدم، همانوقت این فکر برایم آمد که دیوانه شدهام. به خودم میخندیدم، به زندگانی میخندیدم، میدانستم که در این بازیگرخانه بزرگ دنیا هر کسی یکجور بازی میکند تا هنگام مرگش برسد.
مهدی
خوب بود میتوانستم کاسه سر خودم را باز بکنم و همه این توده نرم خاکستری پیچپیچ کله خودم را درآورده بیندازم دور، بیندازم جلو سگ.
Bookworm
یک چیزهایی هست که نه میشود به دیگری فهماند، نه میشود گفت؛ آدم را مسخره میکنند، هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت میکند. زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است.
Bookworm
خوب بود که آدم با همین آزمایشهایی که از زندگی دارد، میتوانست دوباره به دنیا بیاید و زندگانی خودش را از سر نو اداره بکند!
Bookworm
گاهی دیوانگیم گل میکند، میخواهم بروم دور، خیلی دور، یک جایی که خودم را فراموش بکنم. فراموش بشوم، گم بشوم، نابود بشوم، میخواهم از خود بگریزم، بروم خیلی دور، مثلا بروم در سیبریه، در خانههای چوبین زیر درختهای کاج، آسمان خاکستری، برف، برف انبوه میان موجیکها، بروم زندگانی خودم را از سر بگیرم. یا، مثلا بروم به هندوستان، زیر خورشید تابان، جنگلهای سربههمکشیده، مابین مردان عجیب و غریب، یک جایی بروم که کسی مرا نشناسد، کسی زبان مرا نداند، میخواهم همهچیز را در خود حس بکنم؛ اما میبینم برای این کار درست نشدهام.
T
میدانستم که در این بازیگرخانه بزرگ دنیا هر کسی یکجور بازی میکند تا هنگام مرگش برسد
رِ
حجم
۸۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۳
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
حجم
۸۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۳
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
قیمت:
۲۵,۰۰۰
۱۲,۵۰۰۵۰%
تومان