آها راستی، زندگی هدیهای شگفتانگیز و ارزشمند از خداوند است. هر لحظهاش را قدر بدانید و فلان و بیسار.
booklover
«میدونی؟ بعضیوقتها زندگی توی بدترین حالت ممکنه. گاهی مثل جهنمه. تنها کاری که از آدم برمیآد اینه که ادامه بده و شاید هم روی چیزهایی تمرکز کنه که دوستشون داره. آدمهایی که دوستشون داره. و فقط یهجورهایی بچسبه بهشون... دو دستی!»
روناک
«میدونی؟ بعضیوقتها زندگی توی بدترین حالت ممکنه.
booklover
چشمم میافتد به دختری که اسمش بِتانی یا چیزی توی این مایههاست. دارد توی گوش دوستش پچپچ میکند. با دست جلوی دهانش را گرفته و هر دویشان به من نگاه میکنند. این زبان بینالمللی است برای جملهٔ ما داریم دربارهٔ تو حرف میزنیم.
book worm
سرم را تکیه میدهم. «میدونم. ولی بیانصافیه.»
با حواسپرتی، پیچ خیابان را کمی دیر میپیچد. «آره. بیانصافیه.» لبخند عجیبی تحویلم میدهد. «ولی کی گفته زندگی انصاف حالیشه؟»
یک قلُپ گنده نوشابه میخورم.
«فکر کنم هیچکس.»
«درست فکر میکنی.»
یاس ربیعی
با اینکه خیلی عجیب است، شاید برای خودم شیون سر داده بودم. گریه میکردم چون این حقیقت ترسناک را میدانستم که شاید از این ماجرا زنده بیرون نیایم. اگر سرطان برمیگشت و نمیتوانستند درمانش کنند چه؟
ممکن بود بمیرم و بعد از من... زندگی ادامه داشت. دوستهایم به دبیرستان میرفتند. و به دانشگاه. فیلمهای جدید جنگ ستارگان اکران میشد. ولی من دیگر نبودم که ببینمشان. انگار هیچوقت وجود نداشتهام...
یاس ربیعی
بقیهٔ راه را ساکت میمانم و از پنجره به بیرون زل میزنم. تازگیها توی این کار خیلی خوب شدهام.
کاربر... :)