
مدام با خودم تکرار میکنم «درست میشه بالاخره...» اما آخه جنگ؟ تلاش میکنم ذهن سرزنشگرم را آرام کنم در حالی که با پرخاش سوال جوابم میکند: چرا رفتی؟ دست کم الان زیر بمباران با هم بودید...دست کم الان مامان تنها نبود... به بابا فکر میکنم...بابا را ماه آپریل از دست داده بودیم و حالا جنگ تبدیل به ترومای جدیدی برایم شده است. دست از تلاش برای آرام کردن ذهن سرزنشگرم برمیدارم و دستم را در دستش میگذارم همراهش میشوم. وارد دنیای «اگر» ها میشویم... اگر بابا سه ماه پیش نمیرفت الان مامان تنها …