خلاصه قسمت سوم:
داستان، به روایت یک طوطی دستآموز بیان میشود که مالک و صاحبش مردی جوان و خشن به نام آرش است. آرش طوطی را به محل کارش یعنی به «کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک و شهربانی» در تهران میبرد.
ماشین حامل یک زندانی، به همراه دو مرد پالتوپوش که او را بازداشت کردهاند، به آنجا میآیند. بعد از اتمام کارهای اداری، سرباز، زندانی را به سلول منتقل میکند. آرش قفس طوطی را برمیدارد و همراه دکتر حسینی و مرد پالتوپوش به محل کارشان که در طبقة دوم آنجاست، میرود. در این بین، طوطی شاهد نخستین تمسخرهای آنها نسبت به مرد بازداشتشده است که قصد دارد نماز بخواند و وضو بگیرد و...
حالاا ادامه داستان
آرش بلند شد و رفت سراغ کُتش که گیرانده بود به رختآویزِ آهنی. بستهای ارزن از جیبش درآورد و ریخت کف دستش و آمد سمت من. در قفس را باز کرد و همان را ریخت کف قفس. از جیب بغلش، قمقمهای کوچک درآورد و آبخوریام را پر از آب کرد و به صورتم لبخند زد. گفت: «میبینی که اینجا محل کار من است. میدانم که همه جای اینجا و این آدمها برایت غریب و ناآشنا هستند. کمکم بهشان عادت میکنی طوطی قشنگم!»
از اینکه از زیبایی من تعریف کرده بود، خوشم آمد. خواستم خوشحالش کنم. گفتم: «طوطی قشنگم! طوطی قشنگم!»
آرش از تکرار آنچه دربارة من گفته بود، خیلی خوشش آمد و ذوقزده و ناباور نگاهم کرد. حق داشت تعجب کند. چون تا آن وقت، توانسته بودم فقط دو کلمة «طوطی» و «باید» را تکرار کنم که خیلی ساده بودند و تکرار کردنشان برایم سخت نبودند. حالا یاد گرفته بودم چگونه دو کلمه را با هم بگویم. این بار هم طبق معمول، فندقی از جیبش درآورد …