سلام نمازم را که دادم صدایی را شنیدم که با مهربانی میگفت: « قبول باشد! قبول باشد!»
دور و برم را نگاه کردم. به جز چند نفر که در رکوع و سجده بودند کسی نزدیکم نبود. اول فکر کردم خیالاتی شدهام؛ اما خوب که دقت کردم متوجه شدم مسجد است که با من هم سخن شده است. خندیدم و گفتم:
- شما مسجدها حرف هم میزنید؟
- (با لبخند) مگر خودتان از قول ما نگفتهاید: ما بصیریم و سمیعیم و هشیم / با شما نامحرمان ما خامشیم؟
- (با خنده) شعر مولوی را هم که بلدی؟
- از یکی از علمایی که اینجا منبر رفته بود شنیدهام.
- احسنت.
- حالا از کجا آمدهای؟
- از تهران.
- تنهایی؟
- نه با کاروان راهیان نور.
- پس بقیه کجا هستند؟
- راستش صبح حالم خوب نبود. آنها برای بازدید از مناطق جنگی رفتند و من در …