۱
گفتم: «طوطی! ... طوطی!»
من آن روز، بعد از مدتها ماندن در قفس، فقط همین یک کلمه را توانسته بودم تکرار کنم. دوباره تکرار کردم: «طوطی! طوطی!»
۲
آن روز آرش وقتی خسته و کلافه از بیرون آمد، خواستم خوشحالش کنم. آرش صاحب و مالک من بود. هر روز صبح، او بود که قفسم را تمیز میکرد و آب و دانهام را بهموقع میداد. بارها دیده بودم که نگاه به من و قفسم میکرد. تکانم میداد و میگفت:«تو چرا حرف نمیزنی!؟»
گاهی هم انگار که با کس دیگری حرف میزند، نگاهش را به جایی دیگر میدوخت که من نمیفهمیدم به کجا خیره شده است. میگفت:«تو باید حرف بزنی!»
همیشه روی کلمه «باید» تاکید خاصی میکرد و گاهی هم با صدایی خشمگین، رو به همان میکرد که من نمیدیدم و کلافه و عصبی داد میزد:«حرف بزن لعنتی!»
گاهی حتی شبها، با خودش حرف میزد و بلندبلند، با همان که نمیدیدم و …