صدای ناله بابا توی گوشم میپیچد. مادر سفره را پهن میکند. دوتا نان لواش میگذارد داخل سفره. بوی آبگوشت سیر و غوره فضا را پر کرده. توی یکی از کاسههای گلی کنار دستش آبگوشت میریزد و میگذارد داخل سینی و سبزیخوردن را هم میگذارد کنارش و با نانی که قبلاً خشک کرده آبگوشت را تیلیت میکند و سینی را برمیدارد و میگذارد جلو دست بابا که مشغول گفتن ذکر بعد از نماز است. مادر جانماز را جمع میکند و کمک میکند که بابا از توی رختخوابش به دیوار تکیه بزند. رو به بابا لب میجنباند:« تا کاسه آبگوشتت سرد بشود غذای بچهها را بکشم و بیایم غذای تو را هم بدهم.» من و زینب کنار سفره نشستهایم. مادر دوتا کاسه آبگوشت کنار دستمان میگذارد و میگوید بسمالله بچهها و میرود سمت بابا و قاشققاشق غذا توی دهان بابا میگذارد. دکتر گفته تا چند روز دیگر دستهای بابا را از گچ درمیآورد و آنوقت دیگر خودش میتواند کارهایش را انجام بدهد. مادر لبخند به لب دارد.
چهقدر این لبخندهایش را دوست دارم. خیالم راحت میشود که همهچی خوب است و جای دلهره و نگرانی نیست. مادر لبخند میزند. قند توی دلم آب میشود. هنوز آن نگرانیهایش را وقتی که بابا تازه از بالای …