
سالهای اواخر دهۀ هفتاد، نوجوانی بودم ریزجثه و کمی تندخو و قلدرمآب؛ اهل کوچه و پوسترزدن به در و دیوارِ اتاق و شرارتهای گاهوبیگاه. هنوز پشت لبم سبز نشده بود و میدیدم دوستانم هیکل درشت کردهاند و ریش و سبیل درآوردهاند. در آن دورۀ پرجنبوجوشِ نوجوانی، کمکم ترس عجیبی سراغم آمد که جنسش با بقیۀ ترسها و اضطرابهایم فرق داشت، ترسی که آن سالها شروع شد و تا همین چهار سال پیش، یعنی نزدیک بیست سال، کمابیش همراهم بود. اینطور نبود که شب و روز به خودم بپیچم و آنقدر عذابم دهد که درس و زندگیام را به هم بریزد؛ فکری بود مرموز و ناشناخته که گاهی به سرم میافتاد و میترساندم. من از «بچهدارنشدن» میترسیدم.
من نقص جسمی خاصی نداشتم، اما تفاوت ظاهریام با دیگران به چشم میآمد. از این میترسیدم که شاید مشکلی داشته باشم و هیچوقت بالغ نشوم. ماجرای لکلکها را فهمیده بودم و بلوغ برایم بیش از هرچیز معادل تواناییِ تولیدمثل بود و بچهدارشدن. تا به این فکر میکردم که چرا سبیل درنمیآورم، فوراً نگران میشدم که نکند مقطوعالنسل باشم. شاید کل مشکل با مختصری مشاوره و توضیح حل میشد. اما آن روزها شرایط فرهنگی و اجتماعی با امروز متفاوت بود و پدرومادرها و معلمها ترجیح میدادند با ایما و اشاره و در پس پردۀ حجب و حیا و استعاره دربارۀ این مسائل حرف بزنند، چه رسد به اینکه بخواهند برای بچههایی مثل من توضیح اضافهای بدهند و احیاناً مشاورهای در کار باشد ﴿حدس میزنم و امیدوارم که این شرایط امروز بهتر شده باشد﴾. بهعلاوه، خود مراجعه به پزشک و …