
همینطورکه صفحات رو در اینستاگرام بالا و پایین میکردم، رسیدم به یک سری عکس از حالوهوای خونهها توی دههی شصت. انگار که سوار ماشین زمان شدم و رفتم به ۳۵ سال پیش؛ وقتی که هفت هشت ساله بودم و بیشتر اوقاتم رو توی خونهی حیاطدار مادربزرگم میگذروندم؛ بهخصوص توی تابستونها، چون من عاشق پهنکردن رختخواب توی حیاط بودم تا با بچههای فامیل بتونیم بیرون از اتاق بخوابیم. با همین یادآوری بوی محبوبهشبهای حیاط خونهی مادربزرگم که ما بهش عزیزجون میگیم مشامم رو پر کرد.
یادم افتاد که ظهرها، بعد از ناهار، روی قالیهای لاکیرنگی که توی همهی خونههای دههی شصتی به چشم میخورد، جلوی کولر خوابم میبرد و مادربزرگم چادرنماز گلدارش رو میانداخت روی من. منم به محض اینکه بوی …