
در جوانی، سودای دستیافتن به چیزهای منحصربهفرد را داریم. میخواهیم کسی بشویم متفاوت از بقیه، آدمی خیرهکننده که به جاهایی پا گذاشته که پیش از این کسی به آنها نرسیده است. اما اندکاندک تغییر میکنیم. یاد میگیریم که به چیزهایی که دوروبرمان است بیشتر توجه کنیم، از اتفاقات کوچک و معمولی لذت بیشتری ببریم و در همین روزمرگی معنایی بیابیم. پیکو آیر، نویسندۀ انگلیسی، از روند این تغییر در زندگی خودش میگوید، از روزی که از آمریکا به ژاپن رسید.
نیویورک تایمز — عاشقشدن راحتترین کار دنیاست. اما همه میدانیم که عاشقماندن از سختترین کارهاست.
چطور آن شعله، آن حسِ اکتشاف بیپایان چیزهای جدید را زنده نگه میداریم وقتی خودمان را گروگان چیزهای عادی کردهایم؟ و چطور باید آن حس انتظار را که به روزهای ماهعسل شتابی شیرین میبخشد حفظ کنیم؟ طور دیگری بگویم. چطور میتوانیم مسحور نقطۀ مقابل اکتشاف شویم -یعنی روال عادی- و در ثباتْ محرکی پیدا کنیم که به همان غنای چیزهای تازه باشد؟ داستان هر ازدواجی، احتمالاً، داستان آن چیزی است که بعد از پایانِ تابستانی بیپایان رخ میدهد.
جان باروز، آن سیاح خردمند، گفته است «برای یادگرفتن چیزی جدید همان مسیری را برو که دیروز رفتهای». این سطر را دوست دانشمندی در نیویورک برایم فرستاد که شنیده بود من ۲۶ سال آزگار را در حاشیۀ شهری گمنام در غرب ژاپن ساکن بودهام، و دورترین جاهایی که …