
مارجان عروسک پارچهای درست میکرد با تکههای ماندۀ خیاطی مامان. صورت عروسک پارچهای یکرنگ بود؛ سفید، کبود یا قرمز و پیرهنش پر از گلهای ریز. آخر مرداد و اوایل شهریور که آسمان آرام نمیگرفت، عروسکهای پارچهای را به بند رخت ایوان آویزان میکردیم و اسم هفت مرد کچل را روی کاغذ مینوشتیم و به کمربند عروسک میبستیم. باران باید بند میآمد تا کارگران سرگرم دروی برنج شوند. برنج به رنج کارگران رشد میکرد و البته بیشتر زنانِ کارگر که مالک زمین نبودند، اما سهم بیشتری از رنج برنج داشتند. اگر موقع درو باران میآمد، دانههای برنج از ساقهاش جدا میشدند و محصول کمبرکت میشد. میگفتند کسی که طالع بلندی دارد موقع نشای برنج باران نصیبش میشود و بیطالع زمان درو. عروسکها با دعای بچهها و نوشتن نام مردان کچل و البته همراه با نماز بند آمدن باران مارجان و مامان قرار بود آفتاب را بیاورند.
اولین بار در کلاس جغرافیا فهمیدم آب برای مردمان سرزمینهای مرکزی چه معنای متفاوتی دارد. خانم غفاری با جزییات دربارۀ شکل قناتها برایمان توضیح داد و شکلش را روی تخته کشید. مادرچاه عمیقترین چاه و منبع اصلی آبهای زیرزمینی بود که با کانال شیبداری به مظهر قنات هدایت میشدند. چند چاه به مادرچاه و کانال وصل میشدند تا آب به مظهر برسد و از آنجا به زمینهای کشاورزی و خانههای مردم برود. بدون قناتها محصولات بیبرکت بود یا اصلاً محصولی نبود که برکتی داشته باشد. روستاها خالی از سکنه میشدند و زندگیها به تباهی میرفت. خانم غفاری که معتقد بود همهچیز به جغرافیا مربوط است، میگفت ایرانیها همیشه به جنگ تباهی و هرچه زندگی را به خطر میاندازد رفتهاند و قنات نبوغ آنها بود برای آبادانی. سالهای زیادی نگذشت که همهجا پر …