آمده موسم فتح و ایمان شعله زد بر افق نور قرآن...
کفشهایم را درمیآورم، داخل خانه میشوم. آهنگ انقلابی که تلویزیون دارد پخشش میکند من را یاد امیر میاندازد، امروز هم به مدرسه نیامده بود. چهارروزی میشود که غیبت دارد. دلم برایش تنگ شده، هرچند حرفهایش، افکارش در مورد بعضی چیزهای خیلی مهم با من یکی نیست؛ اما دوستش دارم بیشیلهپیله است، قلبش مثل آینه صاف است و صیقلی. یعنی الان چهکار میکند؟ حتماً حالش خیلی بد است؟ رابطه او با عموحسینش خیلی خوب بود. همیشه میگفت، عمویم میگوید:« بالاخره خود من نظرت را برمیگردانم. بالاخره به تو میفهمانم بعضی چیزها وقتی سنشان بالاتر …