آن‌سوی ابرها<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

آن‌سوی ابرها

کیهان بچه‌ها

۴ دقیقه مطالعه

bookmark

آمده موسم فتح و ایمان شعله زد بر افق نور قرآن...

کفش‌هایم را درمی‌آورم، داخل خانه می‌شوم. آهنگ انقلابی که تلویزیون دارد پخشش می‌کند من را یاد امیر می‌اندازد، امروز هم به مدرسه نیامده بود. چهارروزی می‌شود که غیبت دارد. دلم برایش تنگ شده، هرچند حرف‌هایش، افکارش در مورد بعضی چیزهای خیلی مهم با من یکی نیست؛ اما دوستش دارم بی‌شیله‌پیله است، قلبش مثل آینه صاف است و صیقلی. یعنی الان چه‌کار می‌کند؟ حتماً حالش خیلی بد است؟ رابطه او با عموحسینش خیلی خوب بود. همیشه می‌گفت، عمویم می‌گوید:« بالاخره خود من نظرت را برمی‌گردانم. بالاخره به تو می‌فهمانم بعضی چیزها وقتی سن‌شان بالاتر …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شماره‌ی ۳۰۷۷مجله‌ی کیهان بچه‌ها (زمستان۱۴۰۰) منتشر شده است