
هر وقت با او به گفتوگو مینشستم، گلایهای از دوستانش داشت و اینطور ابراز میکرد که «بسیار در روابط دوستانهام سردرگم و گیج میشوم و نمیتوانم مرزگذاریهای مشخص و درستی داشته باشم. من یا بیشازاندازه صمیمی میشوم، بهطوریکه دیگر خودم را به کل فراموش میکنم یا اینکه طوری از آدمها فاصله میگیرم که دیگر هیچکس جایی من را دعوت نمیکند و در تنهاییام میمانم.»
از او خواستم کمی از رابطههای دوستانهی نزدیکی که دارد برایم تعریف کند تا واضح شود که دوستی و حدومرزهایش را چگونه تصور میکند و متقابلا چه انتظاراتی هم از دوستانش برایش ایجاد میشود.
او گفت که یک دوست بسیار صمیمی دارد که همکارش هم هست و رابطهاش با او اینطور بوده که وقتی دوستش درگیر مسائل خانوادگی و جدایی از همسرش بود، تا میتوانست در کنارش حضور داشت و حتی شیفتهای کاری او را به جایش پر میکرد. او گفت: «حتی در بازهای از زمان دوستم دچار مسئلهی مالی مهمی شد و من حتی از آسایش خودم میزدم تا بتوانم به او کمک …