
«... همون روز اول، جلسهی اول که اومد سر کلاس، قلبم واسهی چند ثانیه نزد... واقعا نزدها! از لحظهی اولی که دیدمش، با خودم گفتم که من دیگه یه لحظه هم بدون این مرد نمیتونم زندگی کنم. همهی اون دقیقهها و روزها و فصلهای این چهار سال، حتی تابستونا که دانشگاه تعطیل بود، با عشق بهنام گذشت. مث یه مرداب بود که من رو آرومآروم کشید توی خودش. من دیگه هیچوقت خودم نشدم...» دختر جوان و پرشور از همان نگاه اول عاشق و دلباختهی استاد جذاب و هنرمندش میشود. او هر روز را به عشق استاد میگذراند و تا حدی عاشق است که در تمام سالهای دانشجویی بیتفاوتیاش را نسبت به هنر در سینه پنهان کرده و وانمود میکند که عاشق نقاشی است تا دل از استاد برباید. سرانجام در یک روز بارانی، زمانی که استاد از همه جا بیخبر است و از حال دانشجو میپرسد، دل را به دریا میزند و رازش را فاش میکند. او به استاد میگوید که از همان روز اولی که آمده سر کلاس، جوشش درونی و میل و اشتیاق در درونش زنده شده است و اینگونه عشق آغاز میشود. دختر و پسر عاشق داستان ما در نهایت با هم ازدواج میکنند، اما... آنها تا ابد به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی نمیکنند. پس از ۱۰ سال رابطهی پر از تنش و مشکل، در نهایت این ازدواج از هم میپاشد و این زوج دوستداشتنی از هم طلاق میگیرند. در این قسمت از اتاق مشاوره میخواهم شما را با داستان زندگی و روند مشاورهی زوجی آشنا کنم که شما هم میشناسیدشان: «بهنام» و «ماهرخ»، زوج سریال «در انتهای شب»، متقاضی طلاق توافقی، در حدود میانسالی، دارای یک پسربچه به اسم «دارا» که مشکوک به بیشفعالی است. ماهرخ ایدهی جدایی را مطرح کرده و بهنام هم بر خلاف میلش، تسلیم پیشنهاد او شده است. ماهرخ فرزند اول خانوادهای چهارنفره است که مادر خود را در کودکی از دست داده و بهناچار نقش مادر را برای پدر و خواهر کوچکترش ایفا میکند. بهنام هم تک پسر خانوادهای چهارنفره با تاریخچهای مبهم است که اکنون تنها مادری مبتلا به فراموشی در خانهی سالمندان برایش باقی مانده است. بیایید با هم ببینیم اگر بهنام و ماهرخ به اتاق مشاوره میآمدند بر آنها چه میگذشت.