پیدا کردن راز باغ
مری دو سه روزی به این مسائل فکر میکرد. یک روز صبح از خواب بیدار شد. آسمان کاملاً صاف و آفتابی بود و هیچ ابری در آسمان دیده نمیشد. مارتا وارد اتاق شد و خیلی شاد و خوشحال گفت: "بهار خیلی زود شروع شده. اگر شما دشت را دوست داشته باشید، میبینید به زودی همهجا پر از گل و پرندگان زیبا میشود. مری پرسید: "میتوانم به دشت بروم؟" مارتا گفت: "شما هرگز نمیتوانید بیشتر از پنج مایل بروید؛ فقط تا کلبه روستایی ما؛ بیشتر از آن، نه. مری گفت: "من دوست دارم خانوادهات را ببینم. مارتا چند لحظهای به آن دختر کوچولو نگاه کرد. یادش آمد اولین روزی را که تازه وارد این خانه شده بود، چهقدر ناراحت و غیر قابل تحمل بود ولی حالا چهقدر نگاهش جذاب و دوست داشتنی شده. بعد رو به مری کرد و گفت: "من از مادرم میپرسم. او همیشه ایدههای خوبی ارائه میدهد. مادرم زن سختکوش و خیلی مهربانی است. مطمئن هستم تو هم خیلی زود از او خوشت میآید." مری گفت: "من با این که دیکن را ندیدم، ولی احساس میکنم او را دوست دارم. بعد رو به مارتا کرد و گفت: "مارتا، تو فکر میکنی اگر دیکن مرا اینجا ببیند، دربارهی من چه فکری میکند؟ من فکر میکنم او هیچ وقت نمیتواند مرا دوست داشته باشد." مارتا صحبت مری را قطع کرد و گفت: "خانم، شما یورک شیر را دوست دارید؟" مری گفت: "نمیدونم." مارتا گفت: "معذرت میخواهم؛ من باید بروم. کارم تمام شده. باید به خانه مادرم بروم و در کارها کمک کنم. خداحافظ خانم. فردا دوباره شما را میبینم."