
همه فکر میکنند باید با کافکا ترسید یا غمگین شد، اما حسی از طنازی نیز در داستانهای کوتاه و کوبندۀ او وجود دارد. داستان کوتاههای او شباهتی عجیب به جوک دارند: افزایش مرحلهبهمرحلۀ فشار بر خواننده و ناگهان، انفجار. گویا پشت یک در منتظر ماندهاید، میکوبید میکوبید و میکوبید، و وقتی بالاخره در باز میشود، میبینید که رو به بیرون باز شده است؛ شما تمام مدت همان جایی بودید که میخواستید. خندهدار نیست؟
هارپرز مگزین — علاقهام به سخنرانی دربارۀ موضوعی که یک جورهایی صلاحیتش را ندارم دلایلی دارد ازجمله اینکه به من فرصت میدهد تا داستان کوتاهی از کافکا را برایتان بخوانم که دیگر در کلاسهای ادبیاتم تدریس نمیکنم و دلم برای بلندخواندنش تنگ شده است. عنوان انگلیسیاش «یک قصۀ کوچک» [۱] است:
موش گفت: «افسوس! دنیا روزبهروز تنگتر میشود. سابق جهان چنان وسیع بود که ترسم میگرفت. دویدم و دویدم تا دست آخر، هنگامیکه دیدم از هر نقطۀ افق دیوارهایی سر به آسمان میکشید، آسودهخاطر شدم. اما این دیوارهای بلند با چنان سرعتی به هم نزدیک میشود که من از هماکنون خودم را در آخر خط میبینم و تلهای که باید در آن بیفتم پیش چشمم است». «چارهات در این است که جهتت را عوض کنی». گربه در حالی که موش را میدرید چنین گفت! [۲]
کافکاخوانی با دانشجویان کالجْ یک جور سرخوردگی آشکار برای من دارد، چون تقریباً نه میشود به آنها فهماند که کافکا بامزه است... نه درک میکنند که بامزگی چطور با قدرت خارقالعادۀ داستانهای او گره خورده است. زیرا بالاخره داستانهای کوتاه عالی و جوکهای درجهیک اشتراکات زیادی دارند. هر دو وابسته به آن چیزیاند که برخی نظریهپردازان ارتباطات exformation مینامند، یعنی حذف میزان معینی از …