باران بر روی تابوت‌های خیس<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

باران بر روی تابوت‌های خیس

مجله همشهری

۶ دقیقه مطالعه

bookmark
باران بر روی تابوت‌های خیس

مرگ چیز عجیبی است، آدم‌ها را مهربان‌تر می‌کند. بعضی وقت‌ها یاد مرگ باعث می‌شود، احساس کنی از این سیطره راه گریزی نداری. هروقت که می‌خواهم چیزی بنویسم، این یاد مرگ و گمان از مردن رهایم نمی‌کند؛ آن‌جا که دست می‌اندازد و گلویم را چنگ می‌زند. نمی‌دانم این نقل‌قول را از چه کسی شنیده‌ام که می‌گفت: «همه ما روزی می‌میریم، چه بهتر که در بستر نباشد و در راه آزادی بمیریم.» شاید توی رمان «اسپارتاکوس هاوارد فاست» آن را خوانده بودم؛ نمی‌دانم.

وقتی قرار شد روایتی از جنگ و پایداری بنویسم، باز حس نوشتن از مرگ به سراغم آمد. شاید همه این‌ها ریشه در کودکی‌ام داشته باشد. برای همین با شهید و شهادت، پرت شدم به دوران کودکی‌ام. برای یک دهه شصتی، جنگ جزئی جداناپذیر از زندگی است. هیچ‌وقت نقاشی‌ام خوب نبود؛ برای همین رفتم سراغ نوشتن، سراغ خط‌کردن کلمات کنار هم. برادر بزرگم، مسعود، می‌گوید: «هیچ‌وقت یه نقاشی مثل آدم نکشیدی! هواپیما می‌کشیدی با بیست تا چرخ. بمب می‌کشیدی که از خونه‌ها بزرگ‌تر بود.» و این برای من نویسنده، گرایی است که کودکی‌ام چیزی جدا از …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شمارهٔ ۱۴۱ مجلهٔ همشهری (مهر و آبان ۱۴۰۳) منتشر شده است.