مثل همیشه، تا نگاهش کردم از توی قابش لبخندزنان زل زد به من. چقدر دلم ميخواست جای او بودم. شاید او هم این را فهمیده بود و با لبخندش به من ميگفت:«نميشود، کسی نميتواند حتی به گَرد پایم برسد. دیگر جنگ تمام شده برادر!»
به ساعتم نگاه کردم. نزدیک ساعت هشت بود اما از آقای مدیر خبری نبود.
- نميشه جانم، نميشه... باید شخصاً آقای مدیر اجازه بدن... برو جانم، برو بذار به کارمون برسیم!
آقای مسعودی، معاون مدرسه، سعیدی را دست به سر کرد و فرستاد سر کلاس. دودِل شدم، نميدانستم لوح فشردهام را به او بدهم یا نه؟... کمي دست دست کردم، آخر تصمیم گرفتم بزنم بیرون. تا از جایم بلند شدم آقای مسعودی صدایم زد و گفت:«حسینی مرام!...کجا؟»
دستی به موهای فرفریم کشیدم و گفتم:«بمونه برای بعد، الان خیلی سرتون شلوغه... مزاحم کارتون نميشم!»
آقای مسعودی با گوشهی لب، لبخند تلخی زد و …