لبخند‌بزن بسیجی!<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

لبخند‌بزن بسیجی!

کیهان بچه‌ها

۵ دقیقه مطالعه

bookmark

مثل همیشه، تا نگاهش کردم از توی قابش لبخند‏زنان زل زد به من. چقدر دلم مي‌خواست جای او بودم. شاید او هم این را فهمیده بود و با لبخندش به من مي‌گفت:«نمي‌شود، کسی نمي‌تواند حتی به گَرد پایم برسد. دیگر جنگ تمام شده برادر!»

به ساعتم نگاه کردم. نزدیک ساعت هشت بود اما از آقای مدیر خبری نبود.

- نمي‌شه جانم، نمي‌شه... باید شخصاً آقای مدیر اجازه بدن... برو جانم، برو بذار به کارمون برسیم!

آقای مسعودی، معاون مدرسه، سعیدی را دست ‏به‏ سر کرد و فرستاد سر کلاس. دودِل شدم، نمي‌دانستم لوح فشرده‌ام را به او بدهم یا نه؟... کمي ‌دست‏ دست کردم، آخر تصمیم گرفتم بزنم بیرون. تا از جایم بلند شدم آقای مسعودی صدایم زد و گفت:«حسینی مرام!...کجا؟»

دستی به موهای فرفریم کشیدم و گفتم:«بمونه برای بعد، الان خیلی سرتون شلوغه... مزاحم کارتون نمي‌شم!»

آقای مسعودی با گوشه‌‏ی لب، لبخند تلخی زد و …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شماره‌ی ۲۸۹۸مجله‌ی کیهان بچه‌ها (پاییز ۱۳۹۳) منتشر شده است