به نام جبهه<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

به نام جبهه

کیهان بچه‌ها

۸ دقیقه مطالعه

bookmark

تمام فکر و ذکرم شده بود یک چیز: رفتن به جبهه. آن‏قدر شیفته‌‏ی رفتن شده بودم که برایم مهم نبود در جبهه اسلحه به دست بگیرم یا در بخش تدارکات باشم و آب خنک و چای داغ به رزمنده‏‌ها برسانم.

اما داداش‏ عباس «نه» به زبانش بسته بود و هیچ جور هم کوتاه نمی‏آمد. از حاجی گچی بگیر تا نقی بقال و عمه و عمو و دایی، همه را واسطه کردم اما حرف داداش ‏عباس فقط روی یک پاشنه می‏چرخید: «نه»!

- این همه آدم رفتن کم نیست ، مگه جبهه چه خبره که این می‏خواد بره؟ این پسره‏ی یک‏ وجبی همچین می‏گه جبهه انگار بیخ گوششه؛ فقط اسمش رو شنیدند، خودش رو که ندیدند. چشم‏شان به خون و جنازه بیفته پا پس ‏ می‏کشند؛ صدای گلوله و توپ و خمپاره را که بشنوند، وا می‏رن. آخه یک بچه محصل که چشمش دنبال درس و کتابه و دلهره‏ی یک نمره بالا و پایین گرفتن رو داره، می‏تونه اسلحه دستش بگیره؟ جنگ، آدم خودشو می‏خواد. مدرسه هم واسه خودش یه پا جبهه است و فقط به جای خمپاره، قلم دست می‏گیرند؛ و به جای این‏که پشت سنگر باشند پشت میز و نیمکت می‏شینند.

هرکس را ‏‏فرستادم داداش‏ عباس را راضی کند، همین‏‌ها را به‏اش می‏گفت؛ آن هم بلندبلند، چون می‏دانست که من پشت در فال‏گوش ایستاده‏‌ام.

هوای مدرسه برایم سنگین شده بود. نه چشم‏هایم تخته سیاه را می‏دید و نه گوش‏هایم حرف‏ های آقای معلم را می‏شنید. کارم شده بود با نوک خودکار اسم جبهه را روی میز کندن و کشیدن یک قلب دورش.

مدرسه که تعطیل شد، سریع زدم بیرون و مستقیم رفتم کتاب‏فروشی.

- بیا پسر‏جان، این هم ۲۵۰ تومان.

نگاهم را …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شماره‌ی ۲۸۹۷مجله‌ی کیهان بچه‌ها (پاییز ۱۳۹۳) منتشر شده است