تمام فکر و ذکرم شده بود یک چیز: رفتن به جبهه. آنقدر شیفتهی رفتن شده بودم که برایم مهم نبود در جبهه اسلحه به دست بگیرم یا در بخش تدارکات باشم و آب خنک و چای داغ به رزمندهها برسانم.
اما داداش عباس «نه» به زبانش بسته بود و هیچ جور هم کوتاه نمیآمد. از حاجی گچی بگیر تا نقی بقال و عمه و عمو و دایی، همه را واسطه کردم اما حرف داداش عباس فقط روی یک پاشنه میچرخید: «نه»!
- این همه آدم رفتن کم نیست ، مگه جبهه چه خبره که این میخواد بره؟ این پسرهی یک وجبی همچین میگه جبهه انگار بیخ گوششه؛ فقط اسمش رو شنیدند، خودش رو که ندیدند. چشمشان به خون و جنازه بیفته پا پس میکشند؛ صدای گلوله و توپ و خمپاره را که بشنوند، وا میرن. آخه یک بچه محصل که چشمش دنبال درس و کتابه و دلهرهی یک نمره بالا و پایین گرفتن رو داره، میتونه اسلحه دستش بگیره؟ جنگ، آدم خودشو میخواد. مدرسه هم واسه خودش یه پا جبهه است و فقط به جای خمپاره، قلم دست میگیرند؛ و به جای اینکه پشت سنگر باشند پشت میز و نیمکت میشینند.
هرکس را فرستادم داداش عباس را راضی کند، همینها را بهاش میگفت؛ آن هم بلندبلند، چون میدانست که من پشت در فالگوش ایستادهام.
هوای مدرسه برایم سنگین شده بود. نه چشمهایم تخته سیاه را میدید و نه گوشهایم حرف های آقای معلم را میشنید. کارم شده بود با نوک خودکار اسم جبهه را روی میز کندن و کشیدن یک قلب دورش.
مدرسه که تعطیل شد، سریع زدم بیرون و مستقیم رفتم کتابفروشی.
- بیا پسرجان، این هم ۲۵۰ تومان.
نگاهم را …