
پدر کارمند اداره ثبت و احوال است و برای بچههایی که تازه به دنیا میآیند، شناسنامه صادر میکند. گاهی هم با اسب به روستاها و شهرهای اطراف میرود؛ تا برای کسانی که شناسنامه ندارند به اختیار خودشان، نامخانوادگی انتخاب و شناسنامه صادر کند.
پدر که از سر کار به خانه برمیگردد، همیشه به همراه خود روزنامهای دارد که آن را از روزنامهفروشی نزدیک ادارهشان میخرد. هروقت او را میبینم در حال مطالعه است و تمام صفحات روزنامه را با دقت میخواند. همیشه از خودم میپرسم: "مگه تو این روزنامه چی نوشتن که پدر بیشتر از هر چیزی به مطالعه روزنامه علاقه داره؟ آیا روزی میرسه، من هم چیزی تو روزنامه بنویسم و پدر اونو با علاقه بخونه؟!"

مجله کوچولویی که مخصوص بچهها بود
آقابهروز از بچههای دیروز با سفری خیالانگیز به دوران خوش مدرسه، میگوید: "روزی دو ریال، پول تو جیبی داشتم که معمولا با اون آبنبات چوبی یا نخودچی کشمش میخریدم. سر راه مدرسه به خونه، یه دکه روزنامهفروشی بود که هر روز دقایقی، محو تماشای مجلههای اون میشدم. اون روز در میون مجلهها، مجلهای دیدم که اندازهای متفاوت داشت.

مجله رو ورق زدم، متوجه شدم که مخصوص کودکانه و قیمت اون دو ریاله. با پول تو جیبیام اونو خریدم و با خودم به خونه …