
کمتر پیش میآید که دغدغۀ حقیقت اینچنین عمومی شود. اگرچه فیلسوفان، بیش از هر طایفۀ دیگری، به چیستی حقیقت اندیشیدهاند، اما انگار نظریهپردازیهای آنها نیز گرهی از کلافِ امروز باز نمیکند. به نظر میرسد آنچه ما در این دورۀ «پساحقیقت» با آن مواجهیم بیاعتبارشدن مراجع گویندۀ حقیقت است، نه ازمیانرفتن اعتقاد درونی ما به وجود حقیقت.
تایمز لیترری ساپلیمنت — ظاهراً هر چند وقت یک بار -البته نه خیلی- جهان کاری برای فلسفه دستوپا میکند. اکنون چنان موقعی است. سرانجام یک واژۀ انتزاعی برجسته -حقیقت- در مرکز بحران فرهنگ قرار گرفته است و میتوان فیلسوفان را فراخواند تا راهحلی برای آن بیابند.
[نه، نه] آنها را برگردانید! دغدغههای فیلسوفان در باب حقیقت همان دغدغههایی نیست که جهان دربارۀ حقیقت دارد. بحث و نزاعِ پساحقیقت را نمیتوان صرفاً با طرح نظریهای بهتر حلوفصل کرد. بیشتر مواقع، آنچه چیزی را حقیقی میسازد برای افراد کاملاً روشن است. مثال مشهور آلفرد تارسکی در دهۀ ۱۹۳۰ را در نظر بگیرید: «برف سفید است» صادق است، اگر و تنها اگر برف سفید باشد. این مثال واضح است و نکته هم همینجاست. یک گزاره صادق است، اگر با وضع امور یا رویدادهایی که در جهان وجود دارد مطابق باشد.
امروزه، در فلسفه، این نظریه و سایر «نظریههای مطابقت در صدق» از رونق افتادهاند. مدتهاست که پراگماتیسم در آمریکا تأثیرگذاری بیشتری داشته است، نظریهای که به بیانی نهچندان دقیق میگوید: ادعای صدق یک چیز به این معناست که صادق فرضکردن آن چیز به کار میآید. باورهای صادق انسان را به ماه برد و باورهای کاذب باعث شد یک شاتل فضایی، اندکی پس از برخاستن، منفجر شود. نظریههای انسجامْ صدق را صفت مجموعهای از گزارهها میدانند، نه صفت …