
اسپایکد — حدود دو دهه است که سعی میکنم منشأ جنگ فرهنگیای را که امروزه گریبانگیر غرب شده درک کنم و بفهمم چه عواملی به آن دامن میزنند.
خیلیها آن را ادامۀ همان تعارض قدیمی میان چپ و راست میدانند، اما این توصیف گمراهکننده است. هرچه نباشد، تعارضهای فرهنگی امروزی، چه بر سر مجسمهها و چه هویت جنسیتی، با افول اختلافات ایدئولوژیک سنتی همزماناند.
امروزه حتی سرمایهدارانی داریم که دیگر از نظام سرمایهداری دفاع نمیکنند و نیز چپهای غرق در سیاستهای هویتی که کاملاً با طبقۀ کارگر، بهخصوص سفیدپوستانشان، خصومت دارند. دستههای چپ و راست واقعاً دیگر آن معنای سابق را ندارند و در درک جنگ فرهنگی کمکی هم به ما نمیکنند.
یکی از دلایلی که باعث میشود درک جنگ فرهنگی تا این حد دشوار باشد این است که طرفینِ درگیر بهندرت نهضت خود را بهصورت نظاممند ترسیم میکنند. فلسفه یا ایدئولوژی صریحی برای جنگ فرهنگی وجود ندارد. درواقع، چنانکه در کتاب جدیدم تحت عنوان صد سال بحران هویت: جنگ فرهنگی بر سر جامعهپذیری [۱] توضیح دادهام، عامل پیشران جنگ فرهنگی یک ایدئولوژی بینام است. این همان موضوعی است که در پی کاوش آن هستم، خاستگاه تاریخی و اهداف اصلی این ایدئولوژی بینام.
خیلی زود فهمیدم خاستگاه این ایدئولوژی در اواخر قرن نوزدهم و در مکانی است که اصلاً انتظار نمیرود: مهدکودک. اولین کشمکش در جنگ فرهنگی بر سر این پرسش شکل گرفت که بچهها را چطور باید پرورش و آموزش داد. همین کشمکش بر سر جامعهپذیری کودکان، آنهم بیش از صد سال پیش، بود که نیروهایی را از بند رها کرد که به نبردهای امروزی بر سر هویت و ارزشهای اجتماعی انجامیدهاند.
خلق «انسان جدید»
در اواخر قرن نوزدهم، جنبشهای سیاسی، سرمایهگذارانِ تجددگرا و …