
گاردین — در همان ماه نخستی که در دبیرستانی کاتولیک در شمالشرقی ایالت ویسکانسین بودم با کریس آشنا شدم،دبیرستانی کوچک بود با دانشآموزانی بسیار خوشگذران که لای انگشتانِ مجسمۀ عیسی مسیح سیگار میگذاشتند و مراسم عشای ربانی را میپیچاندند تا به مغازۀ فستفودی آندست خیابان بروند و سیبزمینی سرخکرده بخورند. کریس و حلقۀ اطرافیانش جایی آن بالای سلسلهمراتب اجتماعی دبیرستان قرار داشتند و خود کریس نیز، سرخوشانه و خونسرد، حاشیهها و موقعیتهای چرند دورۀ نوجوانی را از سر میگذراند. دورادور او را تحسین میکردم و دوروبر حلقۀ اطرافیانش میچرخیدم و هربار که به من تعارف میزد تا با او و دوستانش ناهار بخورم از شادی بال درمیآوردم.
پس از دبیرستان ارتباطمان قطع شد. من به شرق آمریکا رفتم و او در همان غرب میانه ماند. برای اینکه خرج تحصیل در دانشگاه مینهسوتا را دربیاورد مدل و فروشندۀ جواهرات سفارشی در فروشگاه دیتون شد. با یکی از همکلاسیهای قدبلندش به نام آدام ازدواج کرد و راه مرسوم را پیش گرفت: وکیل شد و دو دختر زایید. برای ورزش و دویدن به باشگاه انجمن مسیحیِ زنان جوان میرفت و صبحانه جو دوسر میخورد. اوضاع بر همین منوال بود تا اینکه، در سال ۲۰۱۰ و در ۳۵سالگی، با درد معده به اورژانس مراجعه کرد. نمیتوانست دردش را دقیق توصیف کند، زیرا مانند آن را هرگز تجربه نکرده بود. پزشک تشخیص سوءهاضمه داد و او را مرخص کرد، ولی علایم بیماری برطرف نمیشد. یبوست و خستگیِ عجیبی داشت. از پزشک دیگری وقت گرفت و اینبار گفت حس میکند که بیمار است. آقای دکتر هم به او گفت که باید هم خسته باشد، چراکه دو فرزند خردسال دارد، استرس دارد و طبیعی است که احساس خستگی کند. گیج و درمانده سراغ سایر پزشکان رفت. پاسخشان …