الماس ‌ها را به موهایت بزن<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

الماس ‌ها را به موهایت بزن

همه‌چیز را می‌شود تحمل کرد، به‌جز تحقیر

فصلنامه ترجمان علوم انسانی

۱۸ دقیقه مطالعه

bookmark
الماس ‌ها را به موهایت بزن

هارپرز — من و شیلا از ده‏ تا سیزده‌سالگی بهترین دوستان هم‏ بودیم. فاصلۀ خانۀ ما تا دبستانمان چهار خیابان و فاصلۀ خانۀ آن‏ها دو خیابان بود. او صبح‏ها صبر می‏کرد تا من برسم و بعد شانه‏ به شانۀ هم وارد مدرسه می‏شدیم. از آن ساعت تا پنج ‏و‏نیمِ عصر -که مادرهایمان گفته بودند باید برگردیم خانه- از کنار هم تکان نمی‏خوردیم. اما بعد از تابستان که سیزده سالمان شد، اتفاق غیرقابل‏ تصوری افتاد: شیلا دیگر صبح‏ها جلوی درِ خانه‏ شان منتظرم نمی‏ ماند، دیگر برایم در کلاس جا نگه نمی‏داشت و زنگ آخر که می‏خورد ناگهان غیبش می‏زد. بالاخره دیدم هر وقت که او را در راهرو یا حیاط زیر نظر می‏گیرم دختری که تازه به مدرسه‏ مان آمده بود همراه اوست. یک روز در حیاط مدرسه رفتم نزدیکشان.

با صدایی لرزان گفتم «شیلا! ما دیگر بهترین دوستِ هم نیستیم؟». شیلا با صدایی رسا و صاف گفت «نه خیر! من الان با اِدنا دوست صمیمی‏ ام».

ساکت و بی ‏حرکت همان‏جا ایستاده بودم. چنان یخ کرده بودم که انگار خونِ بدنم را کشیده بودند. بعد، به همان سرعت، گُر گرفتم؛ احساس می‏کردم افسرده و حقیر و بی‏ کسم و مقدّر است که کسی من را، نه الان و نه هیچ وقت دیگر، دوست نداشته باشد.

اولین بار آنجا بود که تحقیرشدن را تجربه کردم.

پنجاه سال بعد، در یک بعدازظهر گرم تابستانی در خیابان برادوی می‏رفتم که زنی ناشناس سر راهم سبز شد. اسمم را گفت و، وقتی متعجب نگاهش کردم، خندید. گفت «منم، شیلا». صحنۀ حیاط مدرسه مثل برق از جلوی چشمم گذشت و احساس کردم همۀ بدنم سرد شده: سرد، حقیر، افسرده. آن‏ وقت کسی دوستم نداشت، الان هم کسی دوستم ندارد. هرگز کسی دوستم نخواهد داشت.

با صدایی گرفته گفتم «اوه! سلام».

آنتوان چخوف در جایی می‏گوید تحقیرشدن بدترین بلایی است که زندگی می‏تواند …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شماره ۲۲ فصلنامه ترجمان علوم انسانی (بهار ۱۴۰۱) منتشر شده است.