
هارپرز — من و شیلا از ده تا سیزدهسالگی بهترین دوستان هم بودیم. فاصلۀ خانۀ ما تا دبستانمان چهار خیابان و فاصلۀ خانۀ آنها دو خیابان بود. او صبحها صبر میکرد تا من برسم و بعد شانه به شانۀ هم وارد مدرسه میشدیم. از آن ساعت تا پنج ونیمِ عصر -که مادرهایمان گفته بودند باید برگردیم خانه- از کنار هم تکان نمیخوردیم. اما بعد از تابستان که سیزده سالمان شد، اتفاق غیرقابل تصوری افتاد: شیلا دیگر صبحها جلوی درِ خانه شان منتظرم نمی ماند، دیگر برایم در کلاس جا نگه نمیداشت و زنگ آخر که میخورد ناگهان غیبش میزد. بالاخره دیدم هر وقت که او را در راهرو یا حیاط زیر نظر میگیرم دختری که تازه به مدرسه مان آمده بود همراه اوست. یک روز در حیاط مدرسه رفتم نزدیکشان.
با صدایی لرزان گفتم «شیلا! ما دیگر بهترین دوستِ هم نیستیم؟». شیلا با صدایی رسا و صاف گفت «نه خیر! من الان با اِدنا دوست صمیمی ام».
ساکت و بی حرکت همانجا ایستاده بودم. چنان یخ کرده بودم که انگار خونِ بدنم را کشیده بودند. بعد، به همان سرعت، گُر گرفتم؛ احساس میکردم افسرده و حقیر و بی کسم و مقدّر است که کسی من را، نه الان و نه هیچ وقت دیگر، دوست نداشته باشد.
اولین بار آنجا بود که تحقیرشدن را تجربه کردم.
پنجاه سال بعد، در یک بعدازظهر گرم تابستانی در خیابان برادوی میرفتم که زنی ناشناس سر راهم سبز شد. اسمم را گفت و، وقتی متعجب نگاهش کردم، خندید. گفت «منم، شیلا». صحنۀ حیاط مدرسه مثل برق از جلوی چشمم گذشت و احساس کردم همۀ بدنم سرد شده: سرد، حقیر، افسرده. آن وقت کسی دوستم نداشت، الان هم کسی دوستم ندارد. هرگز کسی دوستم نخواهد داشت.
با صدایی گرفته گفتم «اوه! سلام».
آنتوان چخوف در جایی میگوید تحقیرشدن بدترین بلایی است که زندگی میتواند …