
داستان دلبستگیهای انسان از لحظاتی پس از تولد آغاز میشود و تا لحظۀ مرگ نیز ادامه مییابد. ما انسانیت و هویت خودمان را بر اساس دلبستگیهایمان تعریف میکنیم. زندگیمان را در راه کسانی که دوستشان داریم سپری میکنیم و بیشترین رنجها را وقتی تجربه میکنیم که این دلبستگیها آسیب میبیند. اما چرا؟ آیا میتوان دلیل زیستشناختیای برای آنها پیدا کرد؟ دلبستگیها چه نقشی در تاریخ تکامل انسانی ایفا کردهاند و برای حیات گونۀ ما چه اهمیتی داشتهاند؟
ایان — صحنه آشناست: پارکی در شهر، زوجهای جوان نشستهاند، بعضی با سگهایشان بازی میکنند، بچهها بدوبدو میکنند و والدینشان مشغول صحبت هستند. ماری، کودکی خردسال، با چیز شگفتانگیز جدیدی که پیدا کرده سرگرم شده است: شاید یک پروانه یا کودکی که حسابی جیغوداد راه انداخته است. ماری بالاخره حواسش پرت میشود و ناگهان متوجه میشود که دنیای اطرافش عوض شده و خبری از والدینش نیست. شیفتگی و سرخوشیِ قبلی جایش را به ترس و نگرانی داده و ماری که بهزحمت جلوی اشکهایش را گرفته شروع به جستوجوی والدینش میکند. کمی آنسوتر پدرش را پیدا میکند. پدرش او را از زمین برمیدارد و به آغوش میکشد. ترس با همان سرعتی که آمده بود میرود و دنیای ماری دوباره امن و امان میشود.
مغز ما بهگونهای ساخته شده که از بدو تولد در پیِ دلبستگی به دیگران باشیم. طی سالهای زندگی، روابط مبتنیبر دلبستگی منشأ امنیت عاطفی و لذت و همراهی میشوند و گاهی نیز منشأ رنج و ماتم. در مقایسه با سایر حیوانات، روابط انسانی، بهطرزی شگفتآور، چندوجهی هستند. بااینحال، هستۀ اصلی روابط ما پدیدهای است که ریشههایی عمیق و گسترده در سایر گونههای حیوانی نیز دارد. همچنان که در زندگی پیش میرویم و از …