۱
از قدیمالایام، صدمین سالگردها مناسبتی برای باز-ارزیابی اندیشهها بهشمار میرفته است. به همین جهت، سال ۱۹۶۴، که پانصدمین سالگرد درگذشت نیکلاس کوزایی است، با زبان بیزبانی به ما میگوید فرصتی فراهم آمده تا اندیشهها و برخی از خطوط سنتی تفسیری او را مجدداً ارزیابی کنیم. البته این روند به کلیشههایی سفتوسخت بدل گشته که هر مفسری بعد از مفسر دیگر بدون اینکه اندیشههای پیشین را نقادانه مورد مداقه قرار بدهد به واگویهای از آنها بسنده میکند. یکی از این دستگاههای تفسیری که شدیداً نیازمند یک بازبینی نقادانه بوده این است که کوزایی را پیشروی لایبنیتس بیانگاریم. زمانی تاریخنگاران بر آن شدند که نباید فلسفۀ کوزایی را بهمثابۀ دلالتهای ضعیفی از مواردی همچون مونادولوژی [۲] لایبنیتس، تصور او از ماده، خوشبینی متافیزیکیاش، مفهوم او از منطق جهانشمول، وحدتگرایی مسیحیت [۳] و در نهایت صورتبندی او از اصل پیوستگی و اصل اینهمانی تمایزناپذیرها [۴] در نظر بگیریم. در پارهای از موارد، پیوندزدن میان کوزایی و لایبنیتس (فالکنبرگ [۵] شاهد خوبی برای این قضیه است) یکی دیگر از جلوههای تفاخر ملیگرایی آلمانیها به پیشینیان فلسفی خودشان هست. حتی نازیسم هم به فلسفۀ کوزایی توجه زیادی کرده است. [۶] با وجود این، بعید مینماید که ملیگرایی، دلیل موجهی برای پدیدۀ کوزایی لایبنیتسیشده محسوب شود. در واقع، میان این دو متفکر صرفاً شباهتهای زبانی چشمگیری وجود دارد.
ردپای خوشبینی متافیزیکی لایبنیتس در این قسمت از نظریۀ کوزایی دیده میشود که در میان دو حالت حداکثری (خدا بهمثابۀ اصل) و حالت حداقلی (خدا بهمثابۀ غایت)، «تمامی اشیا در بهترین حالت ممکن خود قرار گرفتهاند». [۷] بنابراین، هنگامیکه به چیزهای …