فهم دینامیکِ نسبت میانِ سهگانۀ خدا، انسان و جهان، همواره بهعنوان چالشی در سرِ متفکران بوده است. در اندیشۀ مدرسی، انسان بهگونهای میزیست که ذیلِ نظامی منتظم، بهدیدۀ حیرت و تحسین، جهان را نظاره میکرد. سهگانۀ مذکور با محوریت خدایی بود که با اختلاف، از دو عنصر دیگر پیشی میگرفت. در این میان انسان در نگاه اولیه، جزئی از طبیعت بود و تنها با دقتنظر در یک فصل منطقی، میشد وی را از پیرامونش تمییز داد و حیوان ناطقش خواند؛ اما در نگاه ثانویه ممیزۀ مشخصتری را نیز دارا بود. انسانِ قرونوسطی، اعتمادی بر جهانِ سامانیافته داشت و دل و دین یکسره بر نظمش باخته بود. او در این ساختارِ احسن، خود پیشاپیش نجات یافته بود و از این رو پایداری آرامبخشی را تجربه میکرد.
اوضاع در سوی مقابل، یعنی افلاطونگراها نیز، در این مورد تفاوت بنیادینی نمیکرد. نزد آنان نیز تمامیتِ سلسلهمراتبیای وجود داشت که انسان، هرچند با واسطههای بسیار، اما راه مطمئنی برای رسیدن به مقصود (خدا) را در پیش پای خود میدید. چرا که میدانست او ماسوایِ تمام موجودات، بر صورتِ خدا آفریده شده است، پس میبایست و میتوانست بهطریق وثیقی خالق خود را بشناسد. در واقع هنگامیکه از «بر صورتِ خدا بودن» از منظر انسان دوران میانه حرف میزنیم، از همسوییِ قیاسپذیری میانِ عقل الهی و عقل آدمی صحبت میکنیم که علیالاصول راه بهجانب یکدیگر دارند. [۱] اما چندی بعد یعنی در اواخر قرونوسطی این نگرش بهطور جدی با آراء مکتب نامانگاری (نومینالیسم) مورد تهدید قرار گرفت بهطوریکه نظم و آرامشِ برساختۀ پیشینیان را بهراستی رو به زوال میکشید.
خدا را از منظر اصحاب مکتب نامانگاری، میتوان با تقریب خوبی به «ژوپیتر» در کمدی «آمفیتریون» [۲] شبیه …