در اعماق درّه<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

در اعماق درّه

قسمت دوم

کیهان بچه‌ها

۷ دقیقه مطالعه

bookmark

در قسمت قبل خواندیم که:

الیاس در روستایی زندگی می‌کند که در نزدیکی آن گردنه‌ خطرناکی وجود دارد که گاهی ماشین‌ها به دره سقوط می‌کنند. پدر الیاس برای حفاظت از ماشین‌ها به آن جا می‌رود وگاهی به ناچار تا صبح کنار کسانی که جان خود را از دست داده‌اند، می‌ماند تا اقوام برای بردن آن‌ها بیایند. روزی الیاس که به صحرا رفته بود، مطلع شد که پدرش از روی الاغ افتاده و کمرش درد می‌کند. از قضا راننده‌ای برای محافظت از ماشینی که دچار حادثه شده بود، به دنبال پدر الیاس می‌آید. پدر از الیاس می‌خواهد که او نزد ماشین برود و ...

حالا ادامه ماجرا.

مرد خداحافظی کرد و به طرف وانت آبی‌رنگی که سر کوچه ایستاده بود، رفت و سوار شد. وانت دور زد و با گرد و خاکی که راه انداخت، توی تاریکی گم شد.

وقتی برگشتیم به خانه، بابا داراز کشیده بود. با غصه گفت:«زود شامت رو بخور بابا. چراغ دستی و پتو رو بردار و برو. تو دیگه برای خودت مَردی شدی.»

ننه با اوقات تلخی گفت:« چه خبرته؟ هنوز زوده که بچه رو بفرستی تو بیابون... .»

بابا ناله‌ای کرد و گفت:« زن، تو دخالت نکن. زود برو شام الیاس رو بیار.»

با ترس روبه‌روی بابا نشستم.

بابا از درد آهی کشید و گفت:« نمی‌ترسی که؟ من هم‌سن تو که بودم، شبا تک و تنها توی بیابون کنار صد تا گوسفند می‌خوابیدم. عین خیالم نبود... .»

ناله‌ای کرد و ادامه داد:« زود باش... بلند شو. نمازت رو بخون و راه بیفت. بذار اگه من زمین‌گیر شدم، از گشنگی دست‌مون رو پیش کسی دراز نکنیم... .»

خاله که انگار حق را به بابا می‌داد و تا حالا ساکت بود، گفت:« ترس نداره. تو که سواد داری و می‌دونی که نباید از تاریکی بترسی. آیتُ‌الکرسی رو هم بلدی. اون رو هم بخون و از هیچی نترس.»

سر و صدای حمید و محمود بچه‌های خواهرم که وارد حیاط شدند، بلند …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شمارهٔ ۳۰۹۸ مجلهٔ کیهان بچه‌ها (پاییز ۱۴۰۱ ) منتشر شده است.