یلدا، نینی عروسکش را توی کالسکهاش گذاشت. چادر گلدارش را سر کرد. جلوی آینه ایستاد.
- بهبه چهقدر خوشگل شدی یلداخانم.
بعد کفش پاشنهبلند صورتیاش را پوشید. در اتاقش را بست و سمت مغازه رفت.
- ببخشید آقا! یه هندونهی شیرین و قرمز دارین؟ امشب کلّی مهمون داریم.
آقا…