یلدای برفی<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

یلدای برفی

کیهان بچه‌ها

۸ دقیقه مطالعه

bookmark

متین دو دستش را جلوی دهانش گرفت. محکم نفسش را بیرون داد. گفت:« ببین داداش! تموم شد.»

محمدرضا دو دستش را بهم زد. برف روی دستکشش را تکان داد و گفت:« آفرین خیلی قشنگ شد.»

مـامـان پنجـره را بـاز کـرد. بـلنـد گفت:«بچه‌ها بیاید خونه. دیگه بسه. سرما می‌خورید‌. بیاید بابا می‌خواد کرسی رو راه بندازه.»

بچه‌ها به سمت مامان برگشتند و با هم بلند گفتند:«چشم مامان! الان می‌آیم.»

زهرا برف روی پالتو‌اش را تکان داد و گفت:« آخ جون! کرسی! من زیر کرسی نشستن رو خیلی دوست دارم.»

متین دو دستش را دور آدم برفی‌اش حلقه کرد. گفت:«من آدم برفی‌ام رو با خودم می‌آرم.»

مریم شال‌گردن آدم‌برفی‌ها را مرتب کرد. با خنده گفت:« می‌خوای آدم‌برفیت رو بیاری توی خونه‌؟ زیر کرسی؟!»

قوری

متین سرش را تکان داد و گفت:«بله، دوس دارم تو جشن امشب پیش خودم باشه.»

بـچـه‌هـا خـنـدیـدنـد و گــفـتـند:«نـهـهـهـه... نمی‌شه.»

متین دستانش را از دور آدم برفی باز کرد. ابروانش را در هم کشید و گفت:«پس من همین‌جا می‌مونم. می‌خوام با آدم برفیا جشن بگیرم.»

مریم روی زانو جلوی متین نشست. برف‌های روی کلاه متین را پاک کرد و گفت:« نگران نباش داداش کوچولو! آدم‌برفی کوچولو با مامان، بابا و آبجیش مثل ما جشن می‌گیره. حالا تا سرما نخوردی بیا بریم تو خونه به مامان و بابا کمک کنیم.»

مـتین شـانه‌هـایـش را بـالا انـداخـت و گفت:«‏‏آخه اونا که کرسی ندارن، چه‌طوری جشن بگیرن؟!»

زهرا جلو آمد. دستش را روی شانه‌ مریم گذاشت و گفت:«راست میگی آبجی مریم! تازه، هیچ خوردنی‌ هم برای جشن …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شمارهٔ ۳۰۹۸ مجلهٔ کیهان بچه‌ها (پاییز ۱۴۰۱ ) منتشر شده است.