
حتی اگر نه کتابی بسوزد و نه تندیسی واژگون شود، باز هم ممکن است فرهنگی از درون فروبپاشد. الکساندر سولژنیتسن، نویسندۀ برندهٔ نوبل، در این سخنرانی پرحرارت که در اواخر قرن بیستم ایراد شده، از زوال تدریجی فرهنگ میگوید، نه با شعار، بلکه با فهرستی از نشانهها: هنری که به ابتذال افتاده، دانشی که از اخلاق تهی شده، رفاهی که روح را فرسوده، و انسانمحوریای که دیگر پاسخگو نیست. او هشدار میدهد که فرهنگ، اگر پیوندش را با حیات معنوی از دست بدهد، به کالایی مصرفی بدل میشود و این مرگی خاموش است. آیا هنوز زمانی برای احیای آن باقی مانده است؟
نیو کرایتِریِن — ازآنجاکه در عنوان سخنرانیام واژۀ «فرهنگ» آمده، باید منظور خود از این واژه را توضیح دهم. درحقیقت، دو تعریف از فرهنگ را مد نظر دارم. تعریف اول تمدن بهمثابۀ ایجاد محیط اجتماعی و راهورسم زندگی را از فرهنگ بهمثابۀ پرورش حیات درونی و روح فرد متمایز میکند. تعریف دوم میگوید فرهنگ مجموعِ دستاوردهای فکری، فلسفی، اخلاقی و زیباییشناختی ماست. همانطور که مشاهده میکنیم، این تعاریف در ریشه با هم مشترکاند: مؤلفۀ اصلیِ فرهنگ ایجاد، تقویت و تهذیب حیات غیرمادی است.
اکنون بیش از یک سده است که دنیای متمدن دورۀ افول توجه به امور معنوی و تعالی را پشت سر میگذارد، دورۀ پراکندگی و حتی شاید فقدان جبرانناپذیر ارزشهای معنوی که در ابتدا کسی متوجه آن نشد. کمتر کسی در سدۀ نوزدهم به آن توجه کرد. سپس در سرتاسر سدۀ بیستم -که از نظر فنی بسیار بارآور، ولی از لحاظ روانی بسیار شتابزده بود- فرهنگ به طرق مختلف از اعتبار افتاد. ما از آثار این روند مخرب جهانی که دههها بیوقفه ادامه داشته است شگفتزده شدهایم. و توهمی فراگیر -هرچند بیاساس- به وجود آمده که دچار …