
قلعۀ شیشهای زندگینامۀ خودنوشتی از نویسندۀ آمریکایی، جنت والز، است که در آن شرحی موشکافانه از بزرگشدن او در فقر مطلق را میخوانیم. او یکی از سه فرزندِ خانوادهای بیخانمان و آسمانجل است که هیچچیز ندارند جز عقاید غریب و رؤیاهای تمامنشدنی. بااینهمه، والز، در لابهلای تعریفکردنِ ماجراهای تکاندهندهای که از سر گذرانده، به ما یادآوری میکند که زندگی فقرا فقط افسوس و ناتوانی نیست، بلکه آنها هم شادیها و نیروهای خودشان را دارند و با چنگ و دندان میکوشند تا راهشان را در دنیا پیدا کنند.
کتاب قلعۀ شیشهای — آتش گرفتم.
این قدیمیترین خاطرۀ من است. سه سالم بود و در یک پارک کاروانی در یکی از شهرهای جنوبی آریزونا زندگی میکردیم که اسمش را هیچوقت نمیدانستم. جلوی اجاق، روی صندلی ایستاده بودم و لباسی صورتی تَنَم بود که مادربزرگم برایم خریده بود. صورتی رنگ دلخواهم است. دامن لباس مثل دامن رقاصان باله بیرون زده بود و من دوست داشتم جلوی آینه بچرخم، و فکر میکردم شبیه بالرینها شدهام. ولی، در آن لحظه، آن لباس را پوشیده بودم تا هاتداگ بپزم و میدیدم که هاتداگها باد میکردند و داخل آب جوش بالا و پایین میپریدند. نزدیک ظهر بود و پرتوهای خورشید از لای پنجرۀ آشپزخانۀ نقلی کاروان به داخل رخنه میکرد.
میتوانستم صدای مامان را از اتاق بغلی بشنوم که آواز میخواند و همزمان روی یکی از نقاشیهایش کار میکرد. جوجو، سگِ سیاهِ غیراصیلمان، سرگرم تماشای من بود. یکی از هاتداگها را با چنگال برداشتم، خم شدم و به طرفش گرفتم. سوسیس داغ بود، بنابراین جوجو با تردید آن را لیس زد، اما وقتی بلند شدم تا دوباره هاتداگها را هم بزنم، نور شدید و پرحرارتی در سمت راستم احساس کردم. برگشتم تا ببینم نور از کجاست، …