قلعۀ شیشه‌ای؛ وقتی آتش گرفتم<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

قلعۀ شیشه‌ای؛ وقتی آتش گرفتم

فقر ردپایش را قبل از هر جای دیگری روی بدن فقرا جا می‌گذارد، با بریدگی‌ها، شکستگی‌ها و سوختگی‌ها

فصلنامه ترجمان علوم انسانی

۱۵ دقیقه مطالعه

bookmark
قلعۀ شیشه‌ای؛ وقتی آتش گرفتم

قلعۀ شیشه‌ای زندگی‌نامۀ خودنوشتی از نویسندۀ آمریکایی، جنت والز، است که در آن شرحی موشکافانه از بزرگ‌شدن او در فقر مطلق را می‌خوانیم. او یکی از سه فرزندِ خانواده‌ای بی‌خانمان و آسمان‌جل است که هیچ‌چیز ندارند جز عقاید غریب و رؤیاهای تمام‌نشدنی. بااین‌همه، والز، در لابه‌لای تعریف‌کردنِ ماجراهای تکان‌دهنده‌ای که از سر گذرانده، به ما یادآوری می‌کند که زندگی فقرا فقط افسوس و ناتوانی نیست، بلکه آن‌ها هم شادی‌ها و نیروهای خودشان را دارند و با چنگ و دندان می‌کوشند تا راهشان را در دنیا پیدا کنند.

کتاب قلعۀ شیشه‌ای — آتش گرفتم.

این قدیمی‌ترین خاطرۀ من است. سه‌ سالم بود و در یک پارک کاروانی در یکی از شهرهای جنوبی آریزونا زندگی می‌کردیم که اسمش را هیچ‌وقت نمی‌دانستم. جلوی اجاق، روی صندلی ایستاده بودم و لباسی صورتی تَنَم بود که مادربزرگم برایم خریده بود. صورتی رنگ دلخواهم است. دامن لباس مثل دامن رقاصان باله بیرون زده بود و من دوست داشتم جلوی آینه بچرخم، و فکر می‌کردم شبیه بالرین‌ها شده‌ام. ولی، در آن لحظه، آن لباس را پوشیده بودم تا هات‌داگ بپزم و می‌دیدم که هات‌داگ‌ها باد می‌کردند و داخل آب جوش بالا و پایین می‌پریدند. نزدیک ظهر بود و پرتوهای خورشید از لای پنجرۀ آشپزخانۀ نقلی کاروان به داخل رخنه می‌کرد.

می‌توانستم صدای مامان را از اتاق بغلی بشنوم که آواز می‌خواند و هم‌زمان روی یکی از نقاشی‌هایش کار می‌کرد. جوجو، سگِ سیاهِ غیراصیلمان، سرگرم تماشای من بود. یکی از هات‌داگ‌ها را با چنگال برداشتم، خم شدم و به طرفش گرفتم. سوسیس داغ بود، بنابراین جوجو با تردید آن را لیس زد، اما وقتی بلند شدم تا دوباره هات‌داگ‌ها را هم بزنم، نور شدید و پرحرارتی در سمت راستم احساس کردم. برگشتم تا ببینم نور از کجاست، …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شماره ۱۹ فصلنامه ترجمان علوم انسانی (تابستان ۱۴۰۰) منتشر شده است.