در اعماق درّه<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

در اعماق درّه

قسمت اول

کیهان بچه‌ها

۷ دقیقه مطالعه

bookmark

نزدیکِ روستای ما گردنه‌ خطرناکی بود که هر سه‌، چهار ماه یک بار، راننده‌های ناشی‌ای که برای اولین ‌بار از این راه می‌گذشتند، چپ می‌کردند و زمانی که آنان برای آوردن جرثقیل و خبر دادن به خانواده‌شان می‌رفتند، یکی، دو روزی طول می‌کشید. در این وقت بود که سر و کله آنان در روستای ما پیدا می‌شد و به دنبال کسی می‌گشتند که از ماشین و وسایل آن مواظبت کند تا برگردند.

از بس بابام کنار ماشین‌های چپ شده خوابیده بود، توی ده معروف شده بود. همین که راننده‌ای وارد روستا می‌شد و به دنبال کسی می‌گشت، اهالی روستا نشانی خانه ما را می‌دادند.

بابا دیگر عادت کرده بود و از هیچ چیز نمی‌ترسید. بارها پیش آمده بود که حتی کنار کسانی که در این حوادث جان خود را از دست داده بودند، تا صبح خوابیده بود. گاهی اوقات که بابا بیکار می‌شد و مهمانی داشتیم، تعریف می‌کرد که چه‌طور آن شب‌های ترسناک را به صبح رسانده است و هر بار ننه و خواهرم، که خیلی می‌ترسیدند، از بابا خواهش می‌کردند که دیگر تعریف نکند. ولی بابا چپقش را چاق می‌کرد و می‌گفت: "ترس نداره؛ همه یه روز می‌میریم."

بر عکس آن‌ها، من همیشه منتظر می‌شدم تا مهمانی به خانه‌یمان بیاید و ننه و خواهرم هم خانه نباشند تا بابا باز هم همه چیز را تعریف کند. بعضی شب‌ها که زیر لحاف، بابا را کنار جسدهای خون‌آلود و ماشین‌های چپ شده درب وداغان مجسم می‌کردم، از ترس به خود می‌لرزیدم و ساعت‌ها …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شمارهٔ ۳۰۹۷ مجلهٔ کیهان بچه‌ها (پاییز ۱۴۰۱) منتشر شده است.