چُولی قِزَک و مأموریت جدید موش کوچولو<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

چُولی قِزَک و مأموریت جدید موش کوچولو

کیهان بچه‌ها

۴ دقیقه مطالعه

bookmark

چُولی قِزَک[۱] سرش را بالا آورد و دست چوبی‌اش را زیر چانه‌اش گذاشت. از پنجره‌ی انباری به آسمان نگاه کرد. باز هم خبری از ابر و باران نبود. پای چوبی‌اش را خم کرد. سرش را روی پایش گذاشت. خودش را وسط یک مزرعه‌ی گندم تصور کرد که قطره‌های باران روی سرش می‌ریزد و گنجشک‌ها زیر کلاهش قایم شده‌اند. دوباره سرش را بالا آورد و به پنجره نگاه کرد. آهی کشید و سرش را پایین انداخت. موش کوچولو از سوراخ لانه‌اش بیرون آمد وگفت:«چی شده عروسک جان؟ چرا ناراحتی؟»

چُولی قِزَک به موش‌ کوچولو نگاه کرد و گفت: «دلم لباس می‌خواد. اگه دستای مادربزرگ نمی‌لرزید و می‌تونست لباسم رو بدوزه، هیچ‌وقت این‌جا نمی‌‌اومدم.»

موش

موش کوچولو از پای چوبی چُولی قِزَک بالا رفت و روی …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

۱like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شمارهٔ ۳۰۹۷ مجلهٔ کیهان بچه‌ها (پاییز ۱۴۰۱) منتشر شده است.