پرستاری از بزرگ‌تر خانواده<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

پرستاری از بزرگ‌تر خانواده

کیهان بچه‌ها

۶ دقیقه مطالعه

bookmark

بابابزرگ از وقتی آلزایمر گرفته بود، حالش خوب نبود. گاه هذیان می‌گفت؛ گاه فراموشی ذهنی می‌گرفت و هیچ‌کس را نمی‌شناخت؛ خیلی وقت‌ها هم می‌خواست به خیابان برود. بابابزرگم قد بلند و قیافه لاغری داشت. پایش مثل برف سفید بود و دست راستش می‌لرزید و زیبایی چشم‌هایش زیر موج چروک‌های صورتش جمع شده بود. بابام که فرزند بزرگ خانواده بود، با عمواحمد و عمه سارا به توافق رسیده بودند که هر ده روز یک نفرشان بابابزرگ را نگه دارد. اما هنوز سه‌ماه نگذشته بود که آن شب زنگ خانه‌مان صدا داد. از پشت آیفون گفتم:«کیه؟» بابابزرگم گفت:«بابک! بابک!» خانه ما در طبقه دوم آپارتمانی تک‌واحدی بود. از پله‌ها پایین رفتم. دست بابابزرگ را گرفتم و وارد خانه شدیم. مادر گفت:«کی آوردش؟»

گفتم:«نمی‌دونم. کسی همراهش نبود.»

مادر همان‌طور که عصبانی بود، به بابام گفت:«خواهر ذلیل شدت خجالت نمی‌کشه پدر مریضش رو می‌آره جلو آپارتمان؛ زنگ می‌زنه، می‌ره.»

بابام با موی جو گندمی‌اش جلوی پدرش نشست و پرسید:«بابا، با کی اومدی؟»

بابابزرگ گفت:«زهرا، زهرا.»

کوچه

زهرا دختر بزرگ بابابزرگم بود. او سی سال قبل فوت کرده بود. بابام هرچه از پدرش پرسید، چیزی دستگیرش …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شمارهٔ ۳۰۹۷ مجلهٔ کیهان بچه‌ها (پاییز ۱۴۰۱) منتشر شده است.