کولین و باغ
برای هرکسی جالب و مهم بود وقتی که میفهمید کولین و مری، با دیکن، وارد باغ اسرارآمیز میشوند. کولین به باغبان سفارش کرد که در آینده باید مراقب قسمتهایی از باغ باشد. بعدازظهر روز بعد، دیکن با یک مستخدم مرد به طبقه پایین رفت و یک ویلچر را از انبار بیرون آورد و جلوی در گذاشت و با کلاغش وارد باغ شد. دوتا سنجاب و روباه هم در باغ بودند. او شروع کرد به هلدادن ویلچر و به آرامی از خانه دور شد و به طرف باغ رفت. مری کنار صندلی قدم میزد.
حالا بهار وارد باغ شده بود و کولین دقیقاً متوجه این موضوع شده بود. او دید برفهایی که مثل فرشی سفید دشت را پوشانده بودند، آب شدند.آسمان آبی شده بود و دیگر برفی نبود. در همین افکار بود که صدای مری را شنید و گفت:« اینجا همان جایی هست که من کلید را پیدا کردم. اینجا همان باغ اسرارآمیز است.» کولین با دستهایش چشمهایش را پوشاند. وقتی وارد جایی شدند که یک چهاردیواری بلند و یک در بسته بود، چشمهایش را باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت؛ به رزهای قرمزی که از روی سنگهای دیوار بالا رفته بودند و درختان میوه با شکوفههای سفید و صورتی و پروانهها و پرندگان در حال پرواز و خورشید گرم که به صورتش میتابید. ناگهان حسی به او دست داد و شروع به گریه کرد. رو کرد به مری و گفت:« من تصمیم بهتری دارم. میخواهم برای همیشه اینجا زندگی کنم؛ برای همیشه... .» دیکن ویلچر را هل میداد و او را در تمام باغ چرخاند. او اسم تمام درختان، گلها و پرندهها را گفت. تمام گوشه و کنار باغ برای کولین جالب بود. بچهها با هم حرف میزدند و میخندیدند و هر سهشان به زبان یورکشیر با هم صحبت میکردند.
کولین گفت:« از این به بعد، من هر روز، بعدازظهر، به اینجا میآیم. میخواهم رشدکردن و …