توی پارک همهی بچّهموشها مشغول بازی بودند؛ امّا موشالو دُم مامانموشی را گرفته بود و پشت او قایم شده بود.
تیزموش دوید و دست موشالو را گرفت.
- میآیی بازی؟
یک بله کوچولو از دهان موشالو بیرون پرید.
بله کوچولو، آن قدر ریزه میزه بود که قل خورد و قل خورد و رفت پشت گلهای صورتی!
تیزموش بله کوچولو را ندید. …