بلیتی برای یک فیلم<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

بلیتی برای یک فیلم

کیهان بچه‌ها

۷ دقیقه مطالعه

bookmark

دو بچه‌ روستایی به مهمانی همسایه‌‌ ما آمده بودند. آن‌ها خواهر و برادر کوچکی بودند. دختر که بزرگ‌تر بود، پیراهنی چاپی پوشیده و موهایش را بالای سرش جمع کرده بود، اما موهای پسر طوری روی پیشانی‌اش ریخته بود که گویی یک قوری چایی روی سرش گذاشته‌اند.

من از هر فرصتی استفاده می‌کردم و آن دو بچه‌ کوچک را دست می‌انداختم. دختر باهوش بود و فوری می‌فهمید؛ البته چیزی نمی‌گفت؛ فقط خیره‌‌خیره نگاهم می‌کرد. بعد راهش را می‌کشید و می‌رفت؛ اما پسر کوچولو به آسانی گول می‌خورد و زود به هیجان می‌آمد. وقتی حرف می‌زد، کلمات مانند ترقه در دهانش می‌ترکیدند و منفجر می‏شدند. راستش را بگویم از سربه سرگذاشتن پسرک خیلی لذت می‌بردم و تفریح می‌کردم.

روزی دوباره شروع به شوخی کردم و به او گفتم:«به آن ساختمان‌های بلند نگاه کن. خیلی بلند هستند. نه؟»

او مثل همیشه مزه‌ای پراند:

... اما کوه‌های پشت خانه‌ ما در روستا خیلی بلندترند.

مـن ادامـه دادم:«‏ اما خـیابـان‌هـای شهر ما تمیز و زیبا هستند، درحالی که کوچه‌های روستای شما خاکی وکثیف هستند.»

آدمک

با شنیدن این جمله گردنش سیخ شد و چشم‌هایش برگشت. مثل آتشفشان آماده‌ انفجار و فوران بود که خواهرش سررسید:

- آه! خیابان تمیز! شما می‌توانید در این خیابان‌ها برنج بکارید؟ می‌توانید ذرت بکارید؟ تو واقعا نمی‌فهمی!

سپس دست برادرش را کشید و با خود برد.

مات‌ومبهوت برجای خودم ایستاده بودم و نگاه‌شان …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شمارهٔ ۳۰۹۶ مجلهٔ کیهان بچه‌ها (پاییز ۱۴۰۱) منتشر شده است.