دو بچه روستایی به مهمانی همسایه ما آمده بودند. آنها خواهر و برادر کوچکی بودند. دختر که بزرگتر بود، پیراهنی چاپی پوشیده و موهایش را بالای سرش جمع کرده بود، اما موهای پسر طوری روی پیشانیاش ریخته بود که گویی یک قوری چایی روی سرش گذاشتهاند.
من از هر فرصتی استفاده میکردم و آن دو بچه کوچک را دست میانداختم. دختر باهوش بود و فوری میفهمید؛ البته چیزی نمیگفت؛ فقط خیرهخیره نگاهم میکرد. بعد راهش را میکشید و میرفت؛ اما پسر کوچولو به آسانی گول میخورد و زود به هیجان میآمد. وقتی حرف میزد، کلمات مانند ترقه در دهانش میترکیدند و منفجر میشدند. راستش را بگویم از سربه سرگذاشتن پسرک خیلی لذت میبردم و تفریح میکردم.
روزی دوباره شروع به شوخی کردم و به او گفتم:«به آن ساختمانهای بلند نگاه کن. خیلی بلند هستند. نه؟»
او مثل همیشه مزهای پراند:
... اما کوههای پشت خانه ما در روستا خیلی بلندترند.
مـن ادامـه دادم:« اما خـیابـانهـای شهر ما تمیز و زیبا هستند، درحالی که کوچههای روستای شما خاکی وکثیف هستند.»

با شنیدن این جمله گردنش سیخ شد و چشمهایش برگشت. مثل آتشفشان آماده انفجار و فوران بود که خواهرش سررسید:
- آه! خیابان تمیز! شما میتوانید در این خیابانها برنج بکارید؟ میتوانید ذرت بکارید؟ تو واقعا نمیفهمی!
سپس دست برادرش را کشید و با خود برد.
ماتومبهوت برجای خودم ایستاده بودم و نگاهشان …