
دیوید فاستر والاس یک بار در توصیف حال آدم افسردهای که به خودکشی فکر میکند نوشت «شبیه کسی که از یک ساختمانِ در حال سوختن پایین میپرد، گاهی حتی یک لحظۀ دیگر هم نمیشود درد را تاب آورد». افسردگی درد دارد، دردی جانکاه و خردکننده. با اینکه در سالهای اخیر دانش عمومی دربارۀ این بیماری روبهگسترش بیشتر شده، اما هنوز خیلی مانده است تا بدانیم چطور باید با آن مبارزه کنیم. تا آن روز، بهترین توصیه این است: تاب بیاورید. زنده بمانید.
ان پلاس وان — بینهایت روایت متنوع دربارۀ پدیدارشناسی افسردگی وجود دارد. برخی از این نکات شاید برای بسیاری از خوانندگان مفید باشند؛ برخی هم برای چند خواننده؛ و تعدادی هم شاید به درد هیچکس نخورند. اگر هرکدامشان بتوانند ذرهای از رنج کسی کم کنند، به زحمت مطرحکردنشان میارزد. جز تجربۀ طولانیمدت خودم از افسردگی و آنچه از مطالعۀ تجربیات دیگران گرد هم آوردهام، هیچ مرجع دیگری در پس این پیشنهادها نیست. فکر نمیکنم هیچکدامشان خطر خاصی داشته باشد، اما اگر تردید دارید، دربارۀ آنها با شریک زندگی، دوستان، مددکاران یا همدردان خود حرف بزنید.
بیدارشدن
برای بسیاری از افسردگان -برای خودِ من هم وقتیکه افسرده بودم- بیدارشدن بدترین اتفاق روز است. از دل ضمیر ناخودآگاه که بیرون میآیی، کاملاً بیدفاعی. گاهی یک لحظه همهجا سفید میشود و از خودت میپرسی «تمام شد؟ رها شدم؟». بعد دوباره هول و هراس در تنت رسوخ یا از جانت فوران میکند. هرچه در طول خواب جمع کردهای گویی آن حال را تشدید کرده است. باتریات را دوباره شارژ کردهای، اما آن صدای ثابت بلندتر از همیشه به گوش میرسد.
نمیدانم برایش چه کار میتوانی بکنی، جز اینکه آمادهاش باشی. و بخش «خوابیدن» را در ادامه ببین.