کولین ترسیده
چون تمام هفته بارندگی بود، مری فقط برای دیدن کولین از اتاقش خارج میشد؛ ولی یک روز صبح، زودتر از همیشه از خواب بیدار شد و طلوع خورشید را در اتاقش دید. او یکدفعه به طرف باغ اسرارآمیز شروع به دویدن کرد و حتی منتظر صبحانه هم نشد. آفتاب گرم و زیبایی بود و صدها شاخهی پیر، اطراف باغ را پوشانده بود.
دیکن زمین را حفر کرده بود و منتظر مری بود. یک کلاغ و یک روباه جوان هم جلوی دیکن بودند. مری از دیکن پرسید: «روبین را دیدی؟» ولی قبل از اینکه جوابی بشنود، متوجه یک پرنده کوچک شد که پرواز میکرد و از اطراف شاخههای خشک رو برمیداشت و برای خودش روی یک شاخه درخت، لانه میساخت. مری با خودش گفت: «آه، او برای خودش لانه میسازد.» و بعد روبین را دید و برای یک دقیقه به او خیره شد.
مری گفت: «من باید چیزهایی را برایت تعریف کنم. تو حتماً درباره کولین کارون چیزهایی شنیدهای. اینطور نیست؟ من او را دیدم و کمک کردم حالش بهتر شود. خبر خوبی بود؟» لبخند زیبا و ملیحی روی صورت دیکن نشست و گفت: «بله، خبر خوبی بود. همه ما میدانیم که او مریض است و خیلی هم ترسو. او، مثل پدرش، پشتش خم شده. من فکر میکنم آنها برای بیماریاش کاری نکردند. شاید ما بتوانیم او را به اینجا بیاوریم تا طرف درختها کمی استراحت کند. برایش خوب است؛ ولی چهکار میتوانیم بکنیم؟»

کار کشاورزی و باغبانی بچهها زیاد بود و مری وقت نکرد اون روز به دیدن …