باغ اسرآمیز<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

باغ اسرآمیز

قسمت چهارم

کیهان بچه‌ها

۱۰ دقیقه مطالعه

bookmark

ملاقات با دیکن

مری نزدیک به یک هفته در باغ کار کرد و هر روز چیز تازه‌ای پیدا می‌کرد. برای مری، این ‌کار یک سرگرمی ‌شده بود. به‌زودی همه‌جا را گل‌های زیادی می‌پوشاند. مری آن طرف دیوار بود و هیچ‌کس نمی‌دانست که در آن یک هفته، چه صمیمیتی بین مری و بن به‌وجود آمد. بن، اغلب زمین و باغ را حفر می‌کرد و سبزیجات می‌کاشت. یک روز مری از بن پرسید:«بن، گل مورد علاقه تو کدام است؟» بن گفت:«رز. حدود ده سال پیش، من برای خانم ‌فقط رز می‌کاشتم. ببین چه‌قدر گل رز این‏جا هست؛ ولی حالا همه مرده‌اند. خیلی غم‌انگیز است. مگر نه؟» مری پرسید:«خب، رزها چه شدند؟»

- آن‌ها هم باغ را ترک کردند ولی این رزها خشک و خاکستری شدند، اما هنوز زنده‌اند و این خیلی مهم است. در بهار، شاخه‌ها دوباره سبز می‌شوند و بعد... .

بن حرف مری را قطع کرد و گفت:«چرا این رزها آن‌قدر برای تو جالب‌ هستند؟» صورت مری قرمز شد و گفت: «من فقط می‌خواستم وانمود کنم که یه باغچه دارم. من هیچ‌کس را ندارم که با او بازی کنم.»

درخت

بن گفت:«این حرف درست نیست.» و احساس کرد که برای مری ناراحت شده.

مری تصمیم داشت که با بن پیر دوست شود؛ هر چند که او بیش‌تر اوقات بداخلاق و خیس عرق بود. مری، به تنهایی و با یک چوب، کلی از زمین باغ را کند که یک‌دفعه صدای عجیبی به گوشش رسید. به طرف صدا برگشت. پسری را دید که آن طرف دیوار، زیر درختی نشسته و با یک نی بازی می‌کند و از آن صدایی در می‌آورد. پسری حدود دوازده‌ساله، با صورتی قرمز و شاداب و چشمان آبی روشن. روی درختی که پسرک زیرش نشسته بود، یک سنجاب و یک کلاغ نشسته بودند و دو خرگوش روی چمن‌ها، کنار پسر، بازی می‌کردند و به آهنگ نی گوش می‌دادند. مری با خودش گفت:«من نباید با دیدن آن‌ها بترسم.» و سعی کرد به خودش مسلط شود. پسرک دست …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شمارهٔ ۳۰۹۴ مجلهٔ کیهان بچه‌ها (پاییز ۱۴۰۱) منتشر شده است.