قهرمانی به نام مورموری<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

قهرمانی به نام مورموری

کیهان بچه‌ها

۱۰ دقیقه مطالعه

bookmark

مورموری ساقه‌ گندم را کنار بوته‌ خار، روی زمین گذاشت و گفت:«وای چقدر خسته شدم! تا حالا ساقه‌ای به این بزرگی حمل نکرده بودم.» بعد نگاهی به اطراف کرد تا لانه‌اش را پیدا کند. همین که ساقه را دوباره روی پشتش گذاشت یک موجود بزرگ با سرعت از کنارش عبور کرد و ساقه روی زمین افتاد. مورموری با ناراحتی گفت:«آهای، حواست کجاست؟ نزدیک بود منو له کنی! اگه داخل یکی از ترک‌های زمین می‌افتادم چی؟» با عصبانیت ساقه گندم را روی پشت‏اش گذاشت و به سمت آن موجود رفت. کمی که نزدیک‌تر شد دختر کوچولویی را دید که کنار مادرش نشسته و با گریه می‌گوید:«مامان من خیلی گرسنه‌ام!»

مورموری با شنیدن این جمله عصبانیتش کم‌تر شد و گفت:«اشکالی نداره که ساقه‌ منو روی زمین انداختی! با کنجکاوی چند قدم جلوتر رفت تا صدای آن‏ها را بهتر بشنود. مامان، دختر کوچولو را بغل کرد و گفت:«می‌دونم! اما خدا بزرگه. عمو گفت که امشب مقداری غذا به دستمون می‌رسه.»

مورموری با شنیدن این حرف با خودش گفت:«شاید با خوردن این ساقه‌ گندم کمی سیر بشه.» ساقه را روی پشتش گذاشت. کمی جلوتر رفت و فریاد زد:«آهای! من چند تا ساقه‌ دیگه توی لانه دارم؛ این ساقه برای شما.»

با این‌که مورموری با صدای بلند فریاد زد اما کسی صدایش را نشنید. با خودش گفت:«شاید هنوز فاصله‌ام خیلی زیاده! باید نزدیک‌تر برم.» دوباره ساقه را روی پشتش گذاشت و از کنار چند سنگ و دو بوته کوچک خار عبور کرد و به آن‌ها نزدیک‌تر شد. ساقه را روی زمین گذاشت و با صدایی بلندتر فریاد زد:«آهای دخترخانم! این ساقه‌ گندم برای شما.» اما آن‌ها باز هم صدای او را نشنیدند. مورموری نمی‌دانست باید چکار کند. روی سنگ کوچکی نشست و دستش را روی ساقه‌ گندم گذاشت و فکر کرد. بعد با خوش‌حالی گفت:«فهمیدم! دوباره ساقه را با …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شمارهٔ ۳۰۷۸ مجلهٔ کیهان بچه‌ها (زمستان ۱۴۰۰) منتشر شده است.