
...عزیز
در این یکی دو روز گذشته از قضا با برخورد دو سه اتفاق روبهرو شدیم که برای بنده مقداری غریب بود: رفیق عزیز، محمد شهرزاد قبلی و محمد بوک فعلی، از آلمان زنگ زد. چندی قبلش به یاد او بودم که هزار سال قبل بنده که پاسخگوی نامههای مجلۀ ستارهٔ سینما بودم به خاطر نامههای درخشانی که به مجله مینوشت یک روز بلند شدم و رفتم به شهر مورد اقامت او، آمل، و گیرش آوردم. او دبیرستان را تمام کرده بود و نمیدانست بعدش چه بکند. بنده با قبول حس مسئولیت وحشتناک بهش گفتم اگر بیایی به تهران ما دوستان سعی میکنیم برایت کارهایی جُور کنیم. آمد و بنده و جمشید جان ارجمند در چند مجله که کار میکردیم برایش خردهکارهایی جور کردیم. پولهایش را جمع کرد (خیلی با اقتصاد رفتار میکرد)، رفت کلاس زبان آلمانی و پر زد و رفت به برلین و در آنجا درس خواند و عیالوار شد و بچه پیدا کرد و حالا پسرش داریوش (به قول او) و کریستف به قول خانمش، خودش دوتا بچه دارد. تلفن دیشب او یک سلسله تمامی این اتفاقات را به پیش چشم بنده آورد. این آقا محمد از معدود دوستان هموطن است که هنوز به یاد بنده هست...
... یکی دو شب قبل در تلویزیون چک یک فیلم از اتفاقات «جیمز باند»ی را نشان میداد به اسم «الماس ابدی است...». داستان این فیلم را بنده از روی کتابش برای مجلهٔ ستارهٔ سینما _ که آن موقع درش کار میکردم _ به صورت سریال ترجمه کردم. یک روز تلفن بنده در اتاق کارم در وزارت دارایی، ادارۀ روابط عمومی، زنگ زد. صدایی مهربان و مؤدب گفت: «من کریم امامی هستم از انتشارات فرانکلین و یک کتاب سینمایی داریم که میخواستیم بدهیم به شما که ترجمه کنید.» نشانی محل کارش را داد که دفتری بود در خیابان شاهرضا، حدّ فاصل بین چهارراه کالج و تقاطع با پهلوی (متأسفانه …