خلاصه قسمت اول:
مردی مسن و سالخورده با قامتی خسته و چهره ای پر از غم وارد دفتر کارآگاه شد و از او خواست تا به پرونده ای که در دستش است رسیدگی کند چراکه او معتقد بود یکی از پسرانش تنها دخترش را که قرار بود یک سوم اموال طبق وصیت خودش به او برسد کشته است اما در عین حال نمی خواست که پای پلیس ها به قصر شیشه ای اش باز شود.
کارآگاه: خب شما چطور همچین ریسکی کردین و انقدر راحت در مورد وصیت یک سوم اموالتون صحبت کردین؟!؛ آقای منوچهری شما در حال حاضر چقدر دارایی دارین؟
- حدود شصت میلیارد تومن
- پس یک سوم اموالتون یه چیزی حدود بیست میلیارد میشه، این مبلغ زیادیه و برای هر کسی می تونه انگیزهی قتل ایجاد کنه چه برسه که طرف خودشم یکی از وراث باشه
- بله شما درست میگین اشتباه منم دقیقا همینجا بود، من خیلی بیش از حد به خودم مغرور بودم و به پسرام اعتماد داشتم ولی حالا بعد از این اتفاق، دیگه به چشمای خودمم اعتماد ندارم؛ در حال حاضر من به تنها کسی که میتونم اعتماد کنم شمایین، چون شما …