
«بهترین روزگار و بدترین ایام بود. دوران عقل و زمان جهل بود. روزگار اعتقاد و عصر بیباوری بود. موسم نور و ایام ظلمت بود. بهار امید بود و زمستان ناامیدی. همهچیز در پیش روی گسترده بود و چیزی در پیش روی نبود، همه بهسوی بهشت میشتافتیم و همه در جهت عکس ره میسپردیم». چارلز دیکنز با این جملات اوضاع سالهای آخر قرن هجدهم را توصیف کرد؛ و این توصیف بی شباهت به آنچه امروز پیش رویمان میبینیم نیست: عدهای از چشمانداز روشن پیشرفتها مطمئن هستند و عدهای فجایع ویرانگر و زوال نهایی را هشدار میدهند. بالاخره در نهایت اوضاع بهتر میشود یا بدتر؟
بفلر — چارلز دیکنز نخستین بند از رمان داستان دو شهر را با این جمله آغاز میکند: «بهترین روزگار و بدترین ایام بود». و در ادامه مینویسد: «دوران عقل و زمان جهل بود. روزگار اعتقاد و عصر بیباوری بود. موسم نور و ایام ظلمت بود. بهار امید بود و زمستان ناامیدی. همهچیز در پیش روی گسترده بود و چیزی در پیش روی نبود، همه بهسوی بهشت میشتافتیم و همه در جهت عکس ره میسپردیم» [۱]. سالهای اول قرن بیستویکم دستِکم از این لحاظ شبیه سالهای آخر قرن هجدهم به نظر میرسد. اطمینان به پیشرفتها و تهدید فجایع همواره جای خود را با یکدیگر عوض میکنند؛ نویدهای بهبود و پیشرفتِ بیپایان با هشدارهایی دربارۀ زوال نهایی پاسخ داده میشوند؛ هر استیون پینکر [۲] برای خود مخالفی همتراز مانند وندل بِری [۳] دارد.
بحث فقط بر سر درستیِ این پیشبینیهای متناقض نیست؛ فقط آن دسته از طرفهای بحث تأیید یا رد پیشگوییهایشان را به چشم خود خواهند دید که بیشتر از دیگران عمر کنند. در هر حال، آینده آزمایشی علمی نیست که در آن شرایط اولیۀ آزمایش ثابت نگه داشته میشوند و متغیرها یکی پس از دیگری …