
داستانهایی که آدمها دربارۀ خودشان تعریف میکنند با هم فرق دارد. بعضیها دوست دارند مداوم از موفقیتهایشان حرف بزنند، بعضیها همیشه از ناکامیهایشان میگویند، بعضی اتفاقات خندهدار و برخی مصیبتها و مشکلاتشان را دستمایۀ داستانهایشان میکنند. بههرحال، این داستانها چیزهایی برای گفتن دارند، نهفقط برای دیگران بلکه اغلب برای خودمان. به همین دلیل است که اگر به داستانهای خودمان فکر کنیم، تصویر صاف و سادهای که خودمان و دیگران داریم تغییر میکند.
نیویورک تایمز — میخواهم داستانی برایتان بگویم:
از محل کار به خانه بازمیگشتم که خودرویی مسیرم را مسدود کرد. رانندۀ خودرو واقعاً کُند رانندگی میکرد و مجبور شدم نیم مایل بهآرامی پشت سر او حرکت کنم.
همانطور که میبینید، داستانِ چندان جالبی نیست. اما فرض کنید یک خط دیگر به آن اضافه کنیم:
من هم تمام مدت دستم را روی بوق گذاشتم.
یا شاید این جمله:
به همین خاطر دیر رسیدم.
هر کدام از این دو جمله بُعدی به داستان اضافه میکند که پیشازآن در داستان وجود نداشت. اکنون، بهجای اینکه تنها یک داستان دربارۀ من داشته باشیم، داستانی داریم دربارۀ اینکه من دوست دارم خودم را چطور ببینم، یا شاید دربارۀ اینکه دوست دارم چطور دیده شوم. در هر صورت، در حال بازگوکردنِ چیزی هستم که تقریباً میتواند یک «ارزش» خوانده شود. این ارزش لزوماً ارزشی اخلاقی نیست، بلکه شیوهای از بودن است که من میخواهم خود را در حال زیستنِ آن ببینم، شیوهای از بودن که آن را برای خود ارزشمند تلقی میکنم و در ذهن خود در پی ربطدادن آن به خود هستم. در نمونۀ اول منظورم چیزی شبیه به این است: «من آدمی نیستم که بشود سر به سرش گذاشت». در …