
ایان — یکی از دردناکترین لحظات احساس تنهایی من در زندگی به پانزده شانزده سال پیش برمیگردد، اما تا عمر دارم آن درد عمیقی را که به جانم انداخت از خاطر نخواهم برد. آن زمان پس از یک دورۀ مطالعاتی خارج از کشور در ایتالیا تازه به موطن خود بازگشته بودم. در طول اقامتم در فلورانس، زبان ایتالیایی من به حدی خوب شده بود که به آن زبان خواب میدیدم. به فوتوریسم ایتالیایی، دادا و ابزوردیسم روسی هم علاقه پیدا کرده بودم -البته این علاقه نه کاملاݧݧݧً ولی تا حدی ناشی از این بود که کشتهمردۀ استاد این دروس بودم -و همچنین شیفتۀ غزلهای عاشقانۀ دانته و پترارک شده بودم (که احتمالاً باز هم از همان حسم به استاد میآمد). دورۀ مطالعاتی خارج از کشورم را در حالی پشت سر گذاشته بودم که مانند بسیاری از دانشجویان دیگر احساس میکردم نه تنها از نظر فکری، بلکه از نظر احساسی هم متحول شده بودم. تصویر جهان در نظرم پیچیدهتر شده بود، و من حالا جهانی ژرفتر و با جزئیات و ظرائف بیشتر را تجربه میکردم.
پس از آن دوره، به کشورم و در واقع به شهر کوچک کارگرنشینی در نیوجرسی برگشتم. به خانه والدین نامزدم که گرچه هنوز به تصرف بانک درنیامده، ولی در مراحل توقیف بود. والدین او در جای دیگری زندگی میکردند و به لطف آنها من هم میتوانستم در تعطیلات دانشگاه در کنار نامزدم، خواهرش و شوهر خواهرش آنجا بمانم. زمانی که در تعطیلات بودم، اکثر اوقاتم را با این همخانههای کذایی و تعداد انگشتشماری از عزیزترین دوستان دوران کودکیام میگذراندم.
وقتی از ایتالیا برگشتم، حرفهای زیادی برای گفتن داشتم که میخواستم با آنها در میان بگذارم. میخواستم به نامزدم بگویم که فوتوریسم ایتالیایی برایم چقدر از نظر زیباییشناختی جالب اما از نظر فکری …